_تهیونگ من دوستت دارم...!!!جونگکوک بعد از گفتن این جمله با قلبی که داشت از جا کنده میشد و از شدت استرس حالت تهوع گرفته بود، به چشمای کشیده و متعجب تهیونگ نگاه کرد.
باز گند زد؟
باز کنترلش از دستش خارج شد؟
و باز هم همه چیز رو خراب کرده بود؟اما اون با تمام معصومیت و از تمام وجودش عشق پاکش به تهیونگ رو اعتراف کرده بود. اونقدر اون عشقی که به مرد داره بزرگ بود که قلبش دیگه توان نداشت به تنهایی اون رو تو خودش نگه داره. و بالاخره اون عشق از زبون پسر سرازیر شد و حالا ... اگر تهیونگ فکر بدی میکرد چی؟ اگر فکر میکرد اون یه پسر آویزون و هرزه ست چی؟
اگر مثل بقیه فکر میکرد که این همه وقت به یه پسر چندش و حال بهم زن کمک میکرده چی؟
اگر از خونه اش پرتش میکرد بیرون چی؟
وای خدای من همه چیز نابود شده بود. آره قطعا تهیونگ ازش بدش خواهد اومد و اونو از خونه بیرون میکنه!و جونگکوک با گذشتن این فکرا از ذهنش، با بدبختی و چشمای خیسش به چشمایی نگاه میکرد که هیچ چیز رو نمیشد ازش تشخیص داد و این حالش رو بد تر و بدتر میکرد.
اگر تهیونگ به حرف نمیومد، قطعا جونگکوک از حال میرفت ولی انگار تهیونگ قصد حرف زدن نداشت.
تهیونگ؟اون مرد کاملا قدرت تجزیه و تحلیلش رو از دست داده بود. ذهنش قفل کرده بود. حالش بهتر از جونگکوک نبود. قلبش با سرعت به سینه اش میکوبید.
با نگاه خالیش تک تک اجزا و حالت های صورت پسر رو زیر نگاه نافذش ذوب میکرد، بدون این که خودش بدونه که داره با چشم هاش چه بلایی سر پسر بیچاره میاره.اون پسر ترسیده بود و این رو میشد از چشم هاش به راحتی خوند. اون حتی زیر دستای تهیونگ که روی پاهاش بود داشت میلرزید و تهیونگ لرزش پسر معصوم مقابلش رو به وضوح حس میکرد.
با اون پسر چه کار کرده بود؟
یعنی دلیل این حال بدش خودش بود؟ لعنت، الان باید چه کار میکرد؟ باید چی میگفت؟ چی میگفت که آتیش قلبش که حتی از چشمهاش داشت بیرون میزد رو بتونه خاموش کنه؟
اون حتی الان نمیتونست تکون بخوره چه طور باید حرف میزد؟لب های قرمز و چونه جونگکوک لرزید و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و چشم های تهیونگ اون قطره رو دنبال کرد تا این که از روی صورتش پایین اومد و روی دست تهیونگ چکید.
تهیونگ واسه گرفتن تمرکز از دست رفته اش و برای این که به خودش بیاد چشم هاش رو آروم بست و سرش رو کمی پایین گرفت.
جونگکوک همچنان منتظرِ حتی یک کلمه از زبون تهیونگ بود تا بتونه نفس حبس شده اش رو آزاد کنه. حال خوبی نداشت، لرزش بدنش هر لحظه بیشتر میشد. حتی دیگه جرئت پلک زدن و ریختن اشک هم نداشت و تهیونگ همه اینارو میفهمید.تهیونگ با همه درگیری های فکریش، سرش رو بالا آورد و به صورت جونگکوک نگاه کرد.
با تمام توانش لبخند کمرنگی روی صورتش نشوند و از جاش بلند شد دست های جونگکوک رو رها کرد و با دستای خودش صورت اشکی پسر رو پاک کرد. دستی روی موهاش کشید و اون هارو مرتب کرد.
انگار با این لمس ها میخواست از اون پسر دلجویی کنه. تقصیر تهیونگ نبود که اون پسر اینجور شیفته و دلبسته اش شده بود ولی تهیونگ خودش رو مقصر همه اینا میدونست.
YOU ARE READING
Your eyes tell || VK || Completed
Fanfiction+ تمومش کن جونگکوک! دیگه تحمل این رفتارهای بچگانه ات رو ندارم! _ من نیاز ندارم که از زبونت بشنوم دوستم داری.. چشمات تهیونگ.. چشمات میگن! خلاصه : جونگکوک، پسر 19ساله ای که سال اخر دبیرستانه و عاشق نقاشی عه. روحیه حساس و شکننده ای داره!! از نظر خودش...