*part 20*

8.4K 970 911
                                    

از تاکسی پیاده شد و همونطور که سرش رو با یه دستش ماساژ میداد به سمت خونه رفت.
اونقدری حالش بد شده بود که ماشینش روی جلوی رستوران رها کرد و با اولین تاکسی روبروش به سمت خونه حرکت کرد.

از دیروز اونقدر سرش گرم‌ کار بود و استرس اون جلسه لعنتی رو داشت که قرصاش رو فراموش کرده بود بخوره.

و حالا استرس و مشغله هایی که از صبح داشت، فشار عصبی ای که بهش وارد شد و  بیخوابی ای که دیشب برای کارش کشیده بود، حالش رو بد تر میکرد. و نخوردن اون قرص های لعنتی به این روز کشونده بودش!

اونقدر که از شدت سر درد و سرگیجه قدم هاش نا منظم بود و هیچی از دنیای اطرافش نمیفهمید. هر وقت قرصاش رو نمیخورد همینجور میشد و‌ فشار عصبی ای هم که امروز بهش وارد شده بود وضعیت رو براش سخت تر‌میکرد.

هر آن ممکن بود از حال بره و بیهوش جلوی در خونه اش بیوفته. مرگ رو جلوی چشمش میدید اما با هر مکافاتی که بود خودش رو سرپا نگه داشت تا لااقل توی خونه اش بمیره!

سعی کرد کلید رو از جیبش در بیاره ولی با گیر کردن به لبه  جیب کتش روی زمین افتاد و معلوم نبود کجا رفت و تو وضعیتی هم نبود که بخواد دنبالش بگرده.
نفس هاش تند شده بود و حس میکرد ریه هاش برای ذره ای اکسیژن بیشتر دارن بهش التماس میکنن ولی اون کاری از دستش براشون بر نمیومد. چنگی به قفسه سینه اش زد تا شاید راه برای نفس هاش باز بشه و بعد مشتش رو بالا اورد و همه توانش رو جمع کرد و به در کوبید.

.
.
.

روی مبل نشسته بود و چونه اش رو روی زانو هایی که تو شکمش جمع شده بود گذاشت. از وقتی به خونه اومده بود همونجا نشسته بود و از جاش تکون نخورده بود. انقدر فکر کرده بود و سناریوی معذرت خواهی توی‌ سرش چیده بود که نفهمید کی انقدر دیر شده.

چشمای قرمز و صورت عصبانی تهیونگ یه لحظه هم از جلوی چشم هاش کنار نمیرفت. تا خونه پیاده اومده بود و گریه کرده بود. این که تهیونگ از دستش ناراحت بود و سرش داد زده بود قلبش رو مچاله میکرد و از این که مقصر این ماجرا خودش بود و این کار بچگانه رو کرده بود عصبانی بود. قلبش تحمل یه اخم محو از طرف تهیونگ رو هم نداشت و حالا با یاداوری اون چهره عصبانی و صدای فریادش اشک هاش امونش نمیدادن.

یاد وقت هایی افتاد که پدرش بوم های نقاشیش رو میشکوند و زحمات چندین ساعتش رو نابود میکرد. و فکر به این که خودش همچین بلایی رو سر مردی که دوستش داشت اورده داشت دیوونش میکرد.
با یاداوری اون روز ها قطر اشکی که تازه خشک شده بود از گوشه  چشمش چکید.

با شنیدن صدای در از ترس توی جاش پرید. اصلا حوصله کسی رو نداشت میخواست تا وقتی تهیونگ میاد اونجا بشینه و منتظر باشه.

Your eyes tell || VK || CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora