*part 34*

7.1K 730 882
                                    

ادامه فلش بک :

تهیونگ‌ هم خنده ای کرد و همونطور که خنده مستطیلی خوشگلش بعد از چند روز باز هم روی صورتش ظاهر شده بود در اتاق یک دفعه ای باز شد و نگاه پسر موبلوند و مرد به سمت در کشیده شد.

دختری قد بلند با موهای بلوندش، با لبخند زیبا و آرامش بخشی که انگار از مرد رو به روش به ارث برده بود وارد اتاق شد و با قدم های آروم و نگاه کنجکاوش که پسر ناشناس رو به روش رو کنکاش میکرد به سمت اون دو نفر رفت.

مرد بزرگ سال دستهاش رو باز کرد و دختر رو به آغوشش دعوت کرد. به محض بیرون اومدن دختر از آغوش مرد، دستش رو به سمت پسر دراز کرد و با نگاه مهربونش گفت:

× سلام. افتخار آشنایی با چه‌کسی رو دارم؟

پسر مو بلوند با نگاه معذبش که از روی خجالت بود تعظیم کوچکی به دختر کرد و دستای سردش رو توی دست کوچک و ظریف دختر گذاشت اما قبل از این که به حرف بیاد صدای مرد بزرگ تر رو شنید.

^ ایشون کیم تهیونگ هستن و قراره یکی از شعبه های ما در لندن رو اداره کنن.

دختر سرش رو تکون داد و دست های تهیونگ رو رها کرد، مرد بزرگ تر بعد از کمی‌ مکث ادامه داد.

^ و ایشون هم امیلیا هستن، دختر یکی یدونه من.

تهیونگ سرش رو برای دختر تکون داد و لبخند خجالتی ای زد و دختر هم بعد از چند ثانیه نگاه کردن به چشم‌های نافذ و کشیده تهیونگ و تحسین کردن اونا توی ذهنش، نگاهش رو از پسر رو به روش گرفت.

از فردای اون شب، روز ها یکی پس از دیگری طی میشد و تهیونگ حتی متوجه این نبود که چه جوری میگذره. اون حتی به تماس های مداوم و پیام های گاه و بی گاه خانواده و دوستاش هم به زور جواب میداد. سخت‌ مشغول کار و یاد گرفتن مدیریت رستورانی بود که ادوارد به عهده اش گذاشته بود. این که کار الانش با رشته دانشگاهش (مدیریت) همخونی داشت باعث خوشحالیش بود.

تهیونگ نفهمید که چه زمانی با امیلیا و سویون دختر مهاجر کره ای که توی دفتر اون‌ مرد کار میکرد صمیمی شده. فقط به خودش اومد و دید اونا تبدیل شدن به صمیمی ترین دوستانش.

تنها دوستایی که توی این تنهایی محضِ زندگی ای که بعد از اومدن به لندن داشت. اون خیلی خوشحال بود با یه دختر‌کره ای دوست شده که‌ میتونه بفهمتش و از اون طرف امیلیا بود که همیشه به بهترین نحو کمکش‌ میکرد و هواش رو داشت، اون درست مثل پدرش مهربون‌ بود و میتونست‌ دوست خوبی براش باشه.
حالا دیگه به لطف اقای رابینسون، تهیونگ خونه ای برای خودش داشت و توی رستورانش هم برای همه قابل احترام بود. آخر هفته هاش به همراه سویون و امیلیا با بار، کوه، اسکی، مهمونی های مختلف و تفریحات بیشمار همراه بود. اون ها روزهای خوشی رو سپری میکردن.

Your eyes tell || VK || CompletedHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin