+ میخواستی بیای اینجا درس بخونی یا به من خیره بشی؟
کوک که بهتر دید خودش رو بزنه به اون راه، گفت:
_چی؟ من؟ من نگاه نمیکردم که...
تهیونگ با نگاهی که داشت میگفت"خر خودتی" به جونگکوک نگاه کرد. جونگکوک از این که مچش گرفته شده بود، قلبش عین گنجیشک داشت قفسه سینه اش رو پاره میکرد.
تهیونگ جوری بهش نگاه میکرد که انگار از هر چیزی که توی مغزش میگذره خبر داره. پس بهتر دید که سرش رو پایین بندازه و سمت کتابش برگرده و به درس خوندنش ادامه بده.
پس سریع برگشت و تهیونگ با لبخند خبیثی شونه ای بالا انداخت و راضی از گرفتن مچ پسر کوچیک تر به کارش ادامه داد .
اما زیر چشمی حواسش به اون پسر بود که گاهی مدادش رو توی دهنش میبرد و سرش رو میجوید. گاهی که غرق تمرکز میشد لب هاش رو غنچه میکرد و یا وقتی که به یجا خیره میشد و توی فکر فرو میرفت و بعد از دقایق طولانی نگاهش رو به کتابش میداد. یا مثلا وقتی که متوجه درس نمیشد عصبی میشد و میزد تو سر خودش و به زمین و زمان زیر لب فحش میداد، همه و همه باعث میشد تا تهیونگ نتونه نگاهش رو ازش بگیره و در برابر اعتراف مغزش به کیوت بودن اون موجود شیرین، مقاومتکنه.
.
.
.توی آشپزخونه مشغول آماده کردن چیزی بود تا بخوره. اون واقعا معده اش انگار نشتی داشت چون هر چی که میخورد دو ساعت بعد دوباره گرسنه اش بود و این واقعا مایه تعجبش بود که چرا تهیونگ از خونهاش پرتش نمیکنه بیرون یا حتی هیچ حرفی بهش نمیزنه .
چون که محض رضای فاک اون اندازه 3 نفر میخورد.
همینجور تو حال و هوای خودش بود که زنگ در به صدا دراومد.
به سمت در رفت و بازش کرد و با دیدن جین هیونگش لبخند گشادی روی لبش نقش بست .×سلام جوجه اردک زشت. چه خبر؟
_ سلام هیونگ . چه طوری ؟ چرا تنها اومدی؟ پس نامجون هیونگ کجاست؟
× عاه اون مرتیکه در حال کار کردنه
_باهم دعواتون شده؟
×نخیر.. دوست دارم به دوست پسرم فحش بدم . تو مسائل زناشوییمون دخالت نکن
جونگکوک خنده ای کرد و بعد دوتایی به سمت اشپزخونه رفتن.
×اون یبوست دو عالم کجاست؟ پیداش نیست چرا؟
جونگکوک شونه ای بالا انداخت . حقیقتا میدونست که تهیونگ توی اتاق کارشه ولی خب برای جلوگیری از رو به رو شدن دوباره باهاش سعی کرد خودش رو بزنه به اون راه.
_من دارم یه چیزی اماده میکنم تو هم میخوری هیونگ؟
×عاه جونگکوک در هر زمان و هر مکان با این مورد موافقم دیگه حتی ازم نپرس.
YOU ARE READING
Your eyes tell || VK || Completed
Fanfiction+ تمومش کن جونگکوک! دیگه تحمل این رفتارهای بچگانه ات رو ندارم! _ من نیاز ندارم که از زبونت بشنوم دوستم داری.. چشمات تهیونگ.. چشمات میگن! خلاصه : جونگکوک، پسر 19ساله ای که سال اخر دبیرستانه و عاشق نقاشی عه. روحیه حساس و شکننده ای داره!! از نظر خودش...