توی ماشین نشسته بودن و جونگکوک با لبخند محوی که سعی در کنترلش داشت تا به یه خنده گشاد تبدیل نشه کنار تهیونگ نشسته بود.
نگاهش رو لحظه ای به نیم رخ تهیونگ داد و بعد نگاهش پایین اومد و روی فرمون ثابت موند. به دست های تهیونگ که یکیش روی فرمون قفل شده بود و یکی دیگه رو روی پنجره تکیه داده بود و انگشتهای کشیده اش رو روبه روی لبش گذاشته بود و حواسش رو به خیابون داده بود، نگاه کرد.چشم هاش رو کمی ریز کرد و روی دست های تهیونگ قفلشون کرد. دستش رو کمی بالا اورد و نامحسوس دستش رو به سمت دست تهیونگ کمی جلو اورد و توی خیالاتش دستش رو روی دست عزیزترین فردِ این روزهاش، گذاشت.
" عاه هر چی میکشم از این دست هاست .. هر چی بدبختی دارم از ایناست. "
" چرا حتی با دست هات هم دلم میره رئیس کیم جذابم؟ "
تهیونگ نگاهش به حالت جونگکوک افتاد رد نگاهش رو گرفت و به دست هاش نگاه کرد. دستش رو کمی از روی فرمون بلند کرد و نگاهشون کرد.
فکر کرد که شاید چیزی روی دستش یا فرمون هست که این پسر بهش خیره و محو شده، ولی چیزی نبود.
خب اون از دید جونگکوک خودش رو ندیده بود که بدونه اون دست ها برای اون پسر میتونه مقدس باشه. فقط کافی بود تا خودش رو جای جونگکوک بذاره و از دید اون پسر به خودش نگاه کنه. اونوقت اون هم متوجه علت قیلی ویلی رفتن های قلب بیچاره کوک میشد. جوری که هر دفعه روی اون دست ها و جزئیات اون مرد زوم میکنه، قطعا برای سلامت قلبش مضر بود!بعد از این که ب نتیجه ای نرسید، شونه ای بالا انداخت و به رانندگیش ادامه داد.
" این پسر جدیدا زیادی عجیب شده "
دیگه بعد از این چندماه باهم زندگی کردن، فهمیده بود که اون پسر هر چند دقیقه یک بار روی یه چیزی باید زوم کنه و چشاش رو گرد کنه و خیره بشه.
و اگر هم که تهیونگ دوست داشت توی این مواقع به قیافه سوپر کیوت همخونه اش زل بزنه به کسی ربطی نداشت!انگار اون پسر هرچی که باهاش مواجه میشد، اولین باره که میبینه و انگار که زندگی اولش رو داره تجربه میکنه که انقد همه چیز براش جدید بود.
جونگکوک خودش رو جمع و جور کرد و به حالت اولش برگشت و از پنجره به بیرون خیره شد.
دوباره صدای ندای درونش فعال شد:" چیه جونگکوک شی؟ به چی داری فکر میکنی پسرک منحرف؟ چرا به دست هاش خیره شدی؟"
" انگشت هاش زیادی کشیده و چشمگیر نیست؟ میدونم داری جون میدی تا دست هاشو توی دستت بگیری کوکو. رگ های روی دستشو ببین! این دست ها رو فقط باید..."
جونگکوک نذاشت ندای درونش بیشتر از این وراجی کنه و باعث حرکت احمقانه ای بشه.
" خفه شو لطفا ! و دفعه آخرت باشه هیزی میکنی و به تهیونگ خیره میشی"
YOU ARE READING
Your eyes tell || VK || Completed
Fanfiction+ تمومش کن جونگکوک! دیگه تحمل این رفتارهای بچگانه ات رو ندارم! _ من نیاز ندارم که از زبونت بشنوم دوستم داری.. چشمات تهیونگ.. چشمات میگن! خلاصه : جونگکوک، پسر 19ساله ای که سال اخر دبیرستانه و عاشق نقاشی عه. روحیه حساس و شکننده ای داره!! از نظر خودش...