*part 13*

8.4K 924 403
                                    

از بار بیرون اومد و نفس عمیقی کشید. تا زمانی که توی اون خراب شده، بود درست نمیتونست نفس بکشه.

از زمان ورودش به اون بار، تمام لحظات اون شب کذایی توی ذهنش مثل یه فیلم رد شد. تمام استرس هاش، گریه هاش، التماس هاش، عذاب هایی که کشید، همه و همه دست به دست هم دادن تا دوباره بغض کنه و چشم های مشکی اش بارونی بشه.

اگر تهیونگ ازش نخواسته بود، عمرا به این زودی ها، اونم دقیقا فردای اون شب، این طرف ها هم پیداش میشد، ولی خب، تهیونگ ازش خواسته بود و جونگکوک چرا باید گوش نمیداد؟

با یاداوری این که بعد از این مکان لعنت شده، مقصدش تهیونگه، سریع خودش رو جمع و جور کرد و اشک هاش رو پس زد. اون باید قوی میبود. باید خودش رو آماده میکرد و تمام انرژی اش رو میذاشت تا حالا که تهیونگ بهش اعتماد کرده، فرشته نجاتش رو نا امید نکنه.

فرشته‌ نجات؟ خب اره.
تهیونگ سر پناهش بود،
زمانی که جایی برای موندن نداشت بدون این که توقع کاری ازش داشته باشه، یا حتی اصلا اون رو بشناسه، اون رو توی خونه اش راه داد‌ و امکانات در اختیارش گذاشت.

وقتی که حالش بد بود و رو به بیهوشی بود کنارش موند و نذاشت بترسه.

وقتی با اون‌ حال داغون‌ از بار برگشت، با آغوش گرمش و حرف هایی که بوی امنیت و ارامش میداد، حالش رو خوب کرد و شب رو کنارش موند و باعث شد تا جونگکوک بتونه به اون کابوس های نفس گیر غلبه کنه.

حتی نمیتونه تصور کنه اگر تهیونگ اون شب نبود، قلب ترسیده و بیقرارش دووم میاورد یا نه؟!
یا اصلا،
اگر کلا تهیونگی وجود نداشت، چطوری بعد از طرد شدنش از سمت خانواده اش و خونه اش، به زندگی به فاک رفته اش ادامه میداد؟

پس برای بار هزارم توی این چندماه، خدارو بابت وجود اون مرد بداخلاق توی زندگی اش شکر کرد و وارد دفتر مدیریت شد.

علی رغم اصرار ها و ناراحتی های هیونجین، استعفا داده بود و رئیسش هم بدون هیچ حرفی قبول کرده بود.

زیپ سوییشرت مشکی اش رو بالاتر کشید و به سمت رستوران تهیونگ حرکت کرد.

حقیقتا خیلی خوشحال بود که قراره یه جایی به غیر از بار کار کنه و بخش عظیمی از خوشحالیش به خاطر حضور تهیونگ بود و با خودش فکر میکرد که اونجا قراره تهیونگ رو زیاد ببینه و قراره مثل توی خونه اش، "امنیت" و "آرامش" داشته باشه.

نمیدونست چرا ولی وقتی کنار تهیونگ بود با اینکه استرس و هیجان داشت یا حتی گاهی اوقات ازش میترسید، به همون مقدار "امنیت" و "ارامش" داشت.

تاحالا این حس رو تجربه نکرده بود ولی هر چی‌ که بود اشتیاقش به اون مرد اخموی بد اخلاق رو بیشتر میکرد.

با لبخند محوی، از تاکسی که رو به روی رستوران نگه داشته بود، پیاده شد و به سمت در ورودی رستوران حرکت‌ کرد. ساعت یک ربع به ده بود و یکم زودتر از ساعت مقرر، رسیده بود. امروز درس های مهمی نداشت، برای همین به بهونه مریضی، مدرسه رو پیچونده بود و به اینجا اومده بود.

Your eyes tell || VK || CompletedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang