*part 37*

5.9K 649 521
                                    

نگاه‌ دیگه ای توی آیینه به خودش انداخت و بعد از مطمئن شدن از مرتب بودن لباس و موهاش، کراواتش رو برداشت تا ببنده که اون دست های ظریف طبق معمول هر روز، از پشت دور کمرش حلقه شد و بوسه های ریز اون رو روی گردنش حس کرد.

_ چه طوریه که هرچی میگذره جذاب تر میشی تهیونگ؟

و بعد مرد رو بین دست هاش چرخوند و مشغول بستن گره اون کراوات مشکی رنگ، که جذابیتش رو دوچندان کرده بود، شد.

تهیونگ در سکوت بهش خیره شده بود و حرکات دستش رو زیر چشمی دنبال میکرد. وقتی که بالاخره کارش تموم شد دستی روی یقه مرد کشید و گرد و خاکِ خیالی روی شونه های تهیونگ رو نوازش وارانه تمیز کرد. لبخندی به صورت اخموی اول صبح مرد زد و خم شد و بوسه سبکی روی لب های درشت اون برج زهرمار گذاشت.

_ صبحانه آماده کردم عزیزم. پایین منتظرتم!

با لبخندی که مثل همیشه از روی لبش پاک نمیشد سمت در اتاق رفت که با صدای تهیونگ ایستاد.

+ اشتها ندارم امیلیا. دیرم هم شده باید برم.

خم شد کیفش رو برداشت و از کنار زن که حالا اون لبخند درخشانش که کل اتاق رو روشن کرده بود به اخم بیجونی تبدیل شده بود، رد شد.
خواست از اتاق بیرون بره که امیلیا با جمله ای که گفت مانعش شد:

_ هی صبر کن تهیونگا‌!

تهیونگ با کلافگی برگشت و منتظر به دختر خیره شد.

_ من میخوام چند روزی برم لندن دیدن پدر.. تو.. تو ام باهام میای؟

تهیونگ پوزخند محوی زد و با همون نگاه سرد و بی تفاوتش گفت:

+معلومه که نه، هزار تا کار سرم ریخته.

_ حتی نپرسیدی کی قراره برم و چه جوری برم، تو چه طور میتونی همیشه تنهام بذاری؟! حتی اگر بمیرمم واست مهم نیست مگه نه؟

تهیونگ با خودش فکر کرد، اگر اون دختر میمیرد براش مهم بود؟ قطعا نبود! دیگه هیچی و هیچکی براش مهم نبود. به غیر از یه نفر!

+ شلوغش نکن امیلیا، من اصلا اول صبحی حوصله بحث های همیشگیتو ندارم!

و باز هم با بی تفاوتی، طبق روال هر روزش توی این دو سال، دل همسرش رو شکست! اونقدر بی تفاوت که حتی متوجه نمیشد چه بلایی سر قلب اون زن‌ میاره.

.
.
.

آخرین فایل رو هم برای جین ایمیل کرد و با خستگی کش و قوسی به بدنش داد و کمی توی اون حالت موند. تصمیم گرفت از داخل گاو صندوقش مدارکی که باید برای جین میبرد رو برداره و داخل کیفش بگذاره تا بخاطر حواس پرتی ای که گرفته بود، توی دفترش جا نذاره.

بعد از شنیدن صدای تیکی که حاکی از درست وارد کردن رمز بود، با بی حوصلگی در اون گنده بک آهنی رو باز کرد و بین انبوهی از کاغذ و مدارک دنبال مدرک مورد نظرش گشت. اما با افتادن چیزی از بین اون کوه کاغذ، خم شد تا برش داره.

Your eyes tell || VK || CompletedKde žijí příběhy. Začni objevovat