You never know how strong you are until being strong is only choice of you...:)🌟☘
هیچوقت نمیفهمي که چقدر قوي هستی تا اینکه قوي بودن تنها راهي باشه که داري...❣🌟
─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─
بارون شدیدی میبارید و دونههاش با قدرت به پنجره برخورد میکردند. پنجرهها بسته بود و پردههای کشیده شده بودند اما بوی بارون و عطر خاک خیس شده کاملا احساس میشد. نمیشد جلوش رو گرفت یا متوقفش کرد. یک روزنهی کوچیک پیدا میکرد تا خودش رو نشون بده. راهروهای بیمارستان خلوت بود و بلندگوها خاموش. در اتاقها بسته بود و دکتر خستهای داشت شونهی خودش رو مالش میداد. پرستاری برای دوستش از حقوق کم و کار زیاد غر میزد و خیلیهای دیگه مشغول انجام خیلی کارهای دیگه بودند اما همگی صدای بارون رو میشنیدند و بوش رو احساس میکردند. هرکسی خاطرهای با بارون داشت. چانیول هم باهاش خاطره داشت. شبی که دیر رسید و از بکهیون فقط براش یک نامه موند.
حالا امشب هم داشت بارون میبارید. نزدیک به صبح بود ولی هوا تاریک بود. به تاج تخت تکیه داده بود و به دیوار سفید مقابلش نگاه میکرد. تنها حرکتش پلک زدن بود و به جز این کار دیگهای نمیکرد. موبایلش رو پاهاش افتاده بود و صفحاتی که جستوجو کرده بود، باز بود. همزمان به خیلی چیزها و هیچچیز فکر میکرد...یا نمیکرد. هشت سال گذشته بود. باورش چندان هم سخت نبود. هشت سال خیلی سریع گذشت و خیلی سریعتر هم به نقطهای رسید که بکهیون رو پیدا کنه. چقدر دنبالش گشت؟ خب اون رییس مافیا یا همچین چیزی نبود که...یه قاضی معمولی بود که پشت میز مینشست. موبایلش نابود شد و شماره تلفنش رو ازدست داد. نه آدرسی و نه نشونی...چانیول از بکهیون فقط یه اسم و فامیل داشت. چقدر دنبالش گشت؟ در واقع اصلا نگشت. بین اون و بکهیون نه رابطهای بود و نه چیز زیادی. فقط اون یه کارفرما بود و بکهیون هم اجرا کنندهی دستورات! مدام این موضوع رو برای خودش تکرار میکرد تا به چیز عمیقتری فکر نکنه اما حالا...حالا قرار بود اون رو ببینه...حالا یاد این افتاده بود که یک شب توی حیاط خونهی پدر و مادرش فهمید که دوستش داره...الان باید بهش میگفت که دوستش داره؟
تقهای به در خورد و گره بین ابروهاش برگشت. بدون تکون داد بدنش...از گوشهی چشم به در نگاه کرد و با دیدن کسی که وارد شد...اخم بیدلیل و بیموردش هم دلیل پیدا کرد و هم احساس! اون به هیچوجه نمیخواست این دختر اینجا و پیش اون باشه!
+ قبل از اینکه بیای داخل بهت میگم...من هیچحسی به تو ندارم...من حتی اولین بار هم نفهمیدم که تو جفت سرنوشت منی پس قبل از اینکه وادار بشم غرورت رو خرد کنم یا شخصیتت رو زیر سال ببرم...بهتره خودت بری!
لحنش به خوبی میگفت که آلفای مسلط اصلا از این وضعیت راضی نیست اما چهیونگ کسی نبود که به این آسونیها عقب بکشه. اون همون اولین بار هم میدونست این مرد بد قلقه و رام نمیشه ولی اون هم سمج بود و بدتر از چسب دوقلو میچسبید. چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و در رو پشت سرش بست. چترش رو گوشهی اتاق گذاشت و زیر آتش نگاه چانیول مشغول در آوردن کت بلندش و صاف کردن پیراهن زیرش شد. همزمان چشمکی بهش زد و زبونی هم روی لبهاش کشید:" خب الان معلوم شد بخاطر این بیماریت بود که گرگت به من واکنش نشون نداده...آخه پیرمرد شدی و غرغرو!! من همهی اینها رو درک میکنم...کاملا متوجهام که یه آجوشی چقدر بیاعصاب و بداخلاق میتونه باشه ولی میدونی چیه؟ من بیبیبوی درون تو رو بیرون میکشم...به من_"
YOU ARE READING
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Fanfiction💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...