ং 31 ೈ𓂃Pass✧࿐

1.1K 273 106
                                    

Three things I want in a relationship: Eyes that won't cry, lips that won't lie, and love that won't die.

من تو رابطه سه چیز می‌خوام: چشمايي که اشک نریزن، لب‌هایی که دروغ نگن، و عشقی که هیچ وقت نمیره.

─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─

شونه‌های پیرمرد رو فشرد و سرش رو به نیمکتی که روش نشسته بود، تکیه داد. چشم‌هاش رو بست و روی وزش باد بهاری تمرکز کرد تا فکرش رو از فشرده شدن قلبش دور کنه. کار خوبی کرده بود که فضای آزاد رو برای ملاقات با این مرد انتخاب کرده بود وگرنه توی فضای بسته تا حالا بارها و بارها خفه شده بود. داستان به اون ربطی نداشت ولی سینه‌اش از حجم سختی و دردهایی که فقط درباره‌اش شنیده بود، داشت برای قلبش کوچیک و کوچیک‌تر میشد. دل اون تحمل این همه عذاب و زجر رو فقط در حد شنیدن هم نداشت. پس کسی که تمام این‌ها رو تحمل کرده بود، چی کشیده بود؟

اشک‌هاش رو پس زد و سرش رو روی سینه‌ی مرد ۵۰ ساله گذاشت. بغضش رو قورت و به زحمت تونست حرفی بزنه:«حتما خیلی عاشقش بودید»

پیرمرد خندید و دستش رو دور جوون کنارش حلقه کرد. آره...داستان زندگی اون و همسرش دردناک بود ولی شیرینی خاص خودش رو داشت. بعد از این همه سال یاد گرفته بود به لحظات خوب‌شون فکر کنه تا بتونه از زجر رو تحمل کنه. مثل یک سبد میوه. همه‌ی میوه‌ها سالم نیستن...گاهی یه تلخش رو محکومی بخوری، لیمو شیرین خوشمزه‌اس...به شرط اینکه به موقع خورده بشه وگرنه تلخ میشه و حالت رو بهم می‌زنه.

به آسمون آبی بدون ابر نگاه کرد. اون هم همسرش رو اولین بار توی یک روز بهاری دیده بود: «بیست سال‌مون که با هم آشنا شدیم...بیست‌ودو سال‌مون بود که فهمیدیم می‌خوایم تا وقتی نفس دارین کنار هم باشیم...همون موقع‌ها بود که همه چیز بهم ریخت ولی می‌دونی چیه؟ خیلی‌ها بهم گفتن که چطور دووم آوردی...اما مسئله تحمل کردن نیست...موضوع اینکه از یه جایی به بعد...یه روز وقتی می‌ری کافه تا ملاقاتش کنی...توی یه لحظه می‌فهمی که که دیگه فقط عشقت نیست...تو بی‌خبر بودی ولی اون شده تمام وجودت.»

صدای مرد باعث میشد تا لوهان توی خلسه‌ی عمیقی فرو بره و لحظات متفاوتی از قرارهای خودش و سهون رو به یاد بیاره. مطمئن نبود که اون و وکیل هم به این درجه رسیده باشند. اگه رسیده بودن که سهون بهش شک نمی‌کرد. درست مثل چانیولی که حتی در حد حرف زدن هم به این موضوع بها نداد.

حقیقتا به چانیول حسودی می‌کرد. به بکهیون حسودی نمی‌کرد که همچین عاشق مطمئنی داشت به چانیول حسودی می‌کرد چون عشق به اون امگای پرتقالی کاری کرده بود تا به همچین آدمی تبدیل بشه. شاید اون هم اگه معشوقه‌ی بهتری بود، می‌تونست از سهون همچین عاشقی بسازه. یک پیوند محکم که به تمام وجود جفت‌شون وصل باشه تا هیچ چیز نتونه بهشون صدمه بزنه. چشم‌هاش رو باز کرد و خیره به خانواده‌ای که بچه‌هاشون رو برای بازی آورده بودند، به بقیه‌ی حرف‌های آجوشی گوش داد.

The Silent Court of Perfumes (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora