You never know how strong you are until being strong is only choice of you...:)🌟☘
هیچوقت نمیفهمي که چقدر قوي هستی تا اینکه قوي بودن تنها راهي باشه که داري...❣🌟
─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─
بیمارستان شلوغ بود و افرادی زیادی به هرطرف میرفتند. بلندگوها مدام يکی رو پیچ میکرد و دکترها درحالیکه چیزی به پرستارها میگفتند توی راهروها راه میرفتند. همراه بیمارها روی صندلیهای سفت نشسته بودند و با بیحالی به اطراف نگاه میکردند. دختر کوچولویی به تختی که مادرش روش دراز کشیده بود، خیره بود و با غصه خودش رو مشغول آبنبات خوردن نشون میداد اما داشت غم مادر مریضش میخورد. چند پسر دبیرستانی با زخم روی صورتهاشون روی تختها نشسته بودند و پرستار مردی با اخم بهشون رسیدگی میکرد. رنگ سفید و نور زیاد کمی برای بعضیها آزاردهنده بود و بوی الکل تنها بویی بود که میشد خیلی واضح احساسش کرد. پیرمردی روی تخت خوابیده بود و نگاهش به سقف بود اما داشت خاطرات خوشش رو با زنش میدید. باورش سخت بود اما الکل باعث شده بود تا کبدش درحال نابودی باشه. زنش رو دوست داشت. زندگیش رو هم دوست داشت پس چرا با الکل خودش رو به کشتن داده بود؟
لوهان کنار سهون نشسته بود و سرش رو روی بازوش گذاشته بود. چشمهاش رو بسته بود و حس فرومونهای آلفا کمکش میکرد تا احساس بودن توی بیمارستان رو نداشته باشه. چانیول رو زود به بیمارستان آورده بودند و حالا هم تحت مراقبت بود. به خانوادهاش خبر داده بودند و شینهه همراه با ووبین و کریس حالا اینجا بودند. لوهان اطلاعی از وضع چانیول نداشت. هنوز به هوش نیومده بود و دکترها جواب قطعی نداده بودند. اگه صبح بهش میگفتند که شب قراره روی صندلیهای بیمارستان نشسته باشه، باور نمیکرد. قبل از اینکه رفیقش خیلی ناگهانی از حال بره، حال آلفای مسلط خوب بود. با سهون سر به سرش گذاشته بودند پس چرا حالا همچین شده بود؟
" از غیرقابل بیشبینی بودن زندگی خوشم نمیاد...چه اشکال داره قبلش یه هشدار کوچیک بده؟
زمزمهوار گفت و سهون نگاهی به دستهای دوستپسرش انداخت. لبخندی زد و حلقهی دستش رو به دور کمرش تنگتر کرد. بوسهای روی موهاش کاشت و به در اتاقی که چانیول توش بود، چشم دوخت. زندگی غیرقابل پیشبینی بود اما مگه همین باعث نمیشد تا یکهو توی عشق سقوط کنی یا یکی رو ملاقات کنی که توی عشق غرقت کنه؟ اگه میدونستی قراره عاشق کی بشی که دیگه مزه نداشت!! وقتی همه چیز شیرین بود که مشغول فحش دادن به عالم و آدم باشی بعد یکی بیاد بهت بگه چقدر قشنگ فحش میدی!
- اتفاقات باید یهویی بیفته...مثل دل من که یکهو به دل تو افتاد!...اگه هشدار میداد که دیگه اسمش عشق نبود!
حرفش رو با خنده تموم کردن و چونهی بتا رو گرفت. سرش رو بالا برد و بیپروا بوسهای روی لبهاش کاشت. چند ثانیه به چشمهاش نگاه کرد و اینبار اون بدنش رو کمی شل کرد و سرش رو روی شونهی لوهان گذاشت و دست بتا به دور کمرش حلقه شد.
ESTÁS LEYENDO
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Fanfic💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...