A mind that is stretched by a new experience can never go back to its old dimensions.
ذهنی که با تجربههای جدید شکل میگیرد هرگز نمیتواند به ابعاد قبلیاش بازگردد.
─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─
مست کردن کاری بود که آدمها هربار برای دلایل مختلفی انجامش میدادند. فشار روزگار یا دوستان. گاهی هم کسلکننده بودن زندگی یا تلاش برای فرار از حقایق باعث میشد تا مست کنند. بکهیون اما همیشه خرید کردن براش سخت بود. به خصوص اگه قرار بود نوشیدنی الکلی بخره. اون سابقا توانایی حرف زدن نداشت و همین موضوع باعث میشد تا فروشندهها گاهی اذیتش کنند. اگه اونها به صفحهی موبایلش نگاه نمیکردند، اون موفق به خرید نمیشد و فقط چند تا فحش میشنید. بار رفتن هم همینطور بود. نمیتونست بگه چی میخواد و هیچکس اونقدری بهش توجه نمیکرد که متوجه خواستهاش بشه. البته آدمها...همگی این مشکل رو کموبیش داشتند.
معلوم نیست مشکل از کجاست اما گاهی همهی آدمها خودشون هم نمیدونن چی میخوان یا بهتره بگیم توانایی بیان خواستههاشون رو ندارند. از ترس یا نگرانی؟ آره بعضی وقتها نگران میشن که گفتنِ حرفهایِ دلشون باعث افتادنِ اتفاقات بدی بشه...گاهی هم توی بیان احساساتشون خوب نیستند. مثل مادر و پدری که بجای حرف زدن راجب نگرانیهاشون تصمیم میگیرند خودشون برای آیندهی بچهشون تصمیم بگیرند. یا زنی که بجای پرسیدن علت دیر اومدن همسرش، با احساسات زیادی مواجه میشه و حال خودش رو خراب میکنه.
گاهی هم مشکل از ما نیست...این بقیهان که متوجه ما نمیشن...تمام وجودمون...حال بدمون رو فریاد میزنه ولی بقیه اصلا نمیبینند. مدام از جمع دور میشیم و به تنهایی رو میاریم. سر بالا جواب میدیم و وانمود میکنیم که سرمون شلوغه ولی کسی نیست که متوجه بشه. نهایتأ یه روز میگن تغییر کرده...اما کسی میپرسه چی شد که تغییر کرد؟
بکهیون بهتر از هرکسی این حال رو درک میکرد. حالی که بعضیها برای فرار ازش به مستی روی میآوردند و اون فقط سر خودش رو شلوغ میکرد. با درس زیادی یا گذاشتن هندزفری داخل گوشش. حالا بعد از بیستوهشت سال پشت میز یه بار نشسته بود و به نوشیدنیهایی که چانیول براش سفارش داده بود، نگاه میکرد. قبلا مشروب خورده بود اما این اولین بار بود که قصد داشت زیادهروی کنه و مست بشه. نگاهی به آلفاش انداخت و بعد مردد خواست یکی از لیوانها رو برداره که لوهان از اون سمت میز دستش رو گرفت و مانع شد.
بکهیون نگاهش رو به دادستان داد و لوهان هم با اخمی حرفش رو زد:" جدا میخوای بذاری مست کنه چانیول؟ بکهیون خوردن همهی اینها واقعا دیوونگیه!!!"
امگا حرفی نزد و کمی بیشتر به چانیول چسبید. مرد بزرگتر شونهای بالا انداخت و نگاهی به سهون که داشت به سمتشون میاومد، انداخت:" من فقط میتونم کمکش کنم درست مست کنه...بعدش هم من اینجام و مراقبش هستم...برادرش هم که اومد"
YOU ARE READING
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Fanfiction💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...