ѕσмє уσυ нανє α вυη¢н σƒ ρєσρℓє αяσυη∂ вυт αѕ ℓσηg αѕ нє'ѕ ησт αмσηg тнєм уσυ'яє αℓℓ αℓσηє.
یہ وقتایے دورت شلوغہ ولے چون اون نیستش تنهاترین آدمہ رو؎ زمینے
─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─
خونهی ویلایی شینهه و ووبین جای قشنگی بود. اونها توی یک شهر ساحلی زندگی میکردند. جایی نزدیک به خلیج سانچئون. یک مکان با طبیعت دست نخورده که با روح طبیعت دوست آدمها ارتباط برقرار میکرد و جای خوبی بود برای کسی که میخواست خودش رو از خیلی چیزها دور کنه. دسترسی به این شهر کمی سخت بود و مردم کمی هم اینجا زندگی میکردند که علاقه داشتند کمی به دور از ماشین و تجهیزات نو باشند. به جاش از فضای منحصربهفرد خلیج استفاده میکردند و برای خودشون زندگی رویایی ساخته بودند.
بکهیون از لحظهای که پاش رو داخل عمارت گذاشته بود، مدام با کنجکاوی به هرسمت نگاه میکرد و هربار چیز جدیدی توجهش رو جلب میکرد. سقف بلند و گنبدی شکل با شیشهکاری و نشیمنی که به زیبایی دکور شده بود، محیط خاصی رو ایجاد کرده بود. فضای داخل خونه ترکیبی از رنگهای گرم و سرد بود. لوکس بودن کالاها کاملا مشخص بود. بیرون خونه هم یک فضای جنگل مانند داشت و دورتا دور خونه رو آب گرفته بود. وقتی بکهیون پاش رو روی تکه سنگها گذاشت تا از روی آب رد بشه، تونسته بود حتی یه غورباقه هم ببینه.
خانوادهی چانیول برخورد صمیمی باهاش داشتند. خانم پارک اصرار میکرد مادر صداش کنه و آقای پارک گفته بود اگه پدر صداش نکنه، چانیول رو از ارث محروم میکنه. با وجود همهی اینها بکهیون هم معذب بود و هم کمی ناراحت. تمام بچههای خانم پارک با جنس مخالفشون ازدواج کرده بودند. همگی آلفا بودند و از خانوادههای شناخته شدهای بودند. بکهیون اما یک امگا بود. پسر بود و خانوادهاش هم نوناش بود که فعلا حتی سئول هم نبود. میدونست نباید فکرهای بیخود کنه اما حالا که مادر چانیول کنارش نشسته بود و داشت آلبوم خانوادگی رو بهش نشون میداد، حس میکرد برای چانیول کافی نیست.
شینهه با ذوق آلبوم رو ورق زد و باز هم با اشتیاق زیادی مشغول توضیح داده کرد:" این هم تولههای کریس و سلینا...خدای من انقدر شیطان و بازیگوشن که دیوونهمون میکنن...آخر هفته میان تا کنار هم باشیم...بکهیون مطمئنا عاشقت میشن...کیه که عاشق تو و این عطر خاصت نشه؟"
بکهیون لبخند کجی زد و دستش رو به کنارهی رونش کشید. مادر چانیول با اشتیاق زیادی داشت از خاطرات و بچههاش تعریف میکرد و اون هم سعی میکرد که خوب رفتار کنه و از خودش اشتیاق نشون بده. صبح به اینجا اومده بودند و حالا نزدیک به ظهر بود. نگاهش روی عکسی که چانیول با پدرش گرفته بود، ثابت شد و لبخندی روی لبهاش نشست.
" اینجا چانیول همسن تو بود...با ووبین رفته بودند ماهیگیری و صید خوبی هم داشتند...از در که اومد داخل مثلا برامون فیگور ماهرترین ماهیگیری رو گرفت...پسر کریس اون موقع یک سالش بود...هرچی کریس اصرار کرد که ماهی رو بده به پسرش چانیول قبول نکرد...تاکسی درمیش کرد و گفت میخواد نگهش داره برای پسر خودش...الان هم روی دیوار اتاقشه"
YOU ARE READING
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Fanfiction💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...