Love is not enough for everything, but hugging is enough!
عشق برای همه چیز کافی نیست ولی بغل کردن کافیه!
─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─
نگاهی به دستش انداخت و انگشتهاش رو باز و بسته کرد. کمی عضلاتش گرفته بود و اذیتش میکرد. از گوشهی چشم نگاهی به منشی که کمی پایینتر ازش نشسته بود، انداخت و سعی کرد روی حرفهای وکیل تمرکز کنه. دست دیگهاش رو بالا آورد و با نوک انگشت گونهی خودش رو نوازش کرد. جز معدود دفعاتی بود که توانایی تمرکزش رو ازدست داده بود و اصلا متوجه نبود مرد وکیل داره چی میگه. دستش رو به نشونهی سکوت بالا آورد و بعد از نگاهی به ساعت روی دیوار، ختم جلسه رو اعلام کرد و از منشی خواست تا تاریخ دادگاه بعدی رو مشخص کنه. ردا رو عقب داد و دستهاش رو داخل جیبش کرد. قدمهاش رو برداشت تا زودتر به دفترش بره و تماسی با سهون بگیره. امروز دو تا دادگاه داشت ولی نیومده بود. چانیول، سهون رو میشناخت. میدونست تا چه حد روی کارش حساسه پس حالا که نیومده بود حتما اتفاق مهمی افتاده بود.
مثل همیشه اخمی بین ابروهاش بود و خیلی محکم گام برمیداشت. بقیه با تحسین و احترام نگاهش میکردند اما چانیول اصلا نگاهشون نمیکرد. همه اون رو میشناختند اما قاضی پارک خیلیهاشون رو نمیشناخت. موبایلش رو از داخل جیبش گرفت و اسم سهون رو بین مخاطبهاش لمس کرد اما با پیغام تلفن خاموش است، مواجه شد. با اخم نگاه بدی به تلفن انداخت. انگار که مقصر تمام اتفاقات بد دنیا شیء داخل دستش باشه. پیامی برای سهون فرستاد و بند دور یقه رو کشید تا لباس رو در بیاره. الان فقط باید میرفت خونه. لباس عوض میکرد و بعد هم میرفت سراغ سهون تا مشت محکمی توی صورتش بکوبه.
با تیری که سرش کشید، گره بین ابروهاش بزرگتر شد و فحشی زیر لب داد. هیچ نمیفهمید که این همه اتفاق چرا باید با هم بیفته. امگای اون چه گناهی کرده بود که گیر یک مشت عوضی افتاده بود؟ باید بکهیون رو توی بغلش و شاید قلبش قایم میکرد تا دیگه انقدر اذیتش نکنند.
با رسیدن به اتاق بدون مکث دستگیره رو پایین کشید ولی با دیدن دو مردی که منتظر نشسته بودند، مکثی کرد و محترمانه برخورد کرد.
+ آقای اوه...جناب وزیر وقت بخیر...عذر میخوام اگه معطل شدید.اوه چیانگ: "مثل همیشه قاضی پارک و آداب معاشرت خاص خودش...بیا پسرم ما خودمون خواستیم که منتظر باشیم."
وزیر کیم:" بیا تو قاضی پارک...بیا که کلی حرف داریم."
دو مرد با خوشرویی گفتند و توی فاصلهای که چانیول وارد دفتر شد و ردا رو از گیره آویز کرد، چند جملهای از قاصی پارک تعریف کردند و چانیول هم فقط با لبخند کنار آقای اوه نشست و سعی کرد از چهرههاشون بخونه که چه کاری باهاش دارند. این روزها کار واجبتری داشت و درگیری مهمتری. زیاد از حضورشون خوشحال نبود. به خصوص که دیگه مثل قبل آقای اوه رو نمیدید. این مرد عامل تمام سختیهایی بود که بکهیون کشیده بود. چطور میتونست باهاش عادی برخورد کنه وقتی که دوست داشت بلایی که سر امگاش آورده رو تلافی کنه. اخمش رو حفظ کرد و منتظر به چهرهی وزیر نگاه کرد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Hayran Kurgu💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...