─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─
گشتن توی سطح شهر و رانندگی کردن برای ساعتهای طولانی...فشار دادن پدال گاز و با سرعت بالایی حرکت دادن ماشین توی خیابونهای خلوت. قاضی پارک معتقد بود آدمها به دلیلهای زیادی همیشه درحال روندن هستند. زندگی میتونست یک کتاب باشه که خودکاری بیوقفه صفحاتش رو پر میکنه ولی اون قلمش دست خودت نیست! زنجیرهای زیادی به اون قلم وصل شده و انتهای زنجیرها به قلب، روح و افکار وصل میشه. فکر میکنی، میخوای و بعد قلم حرکت میکنه. اگه افکارت زیاد بشه یا چیزهای زیادی بخوای قلم هم زشت مینویسه و یک متن بیسر و ته به وجود میاد. اما زندگی برای خیلیها یک ماشین اتومات بود که روی صندلیهای عقب نشسته بودند و منتظر بودند که به مقصد برسند. این ماشین اتومات دیگه زنجیری نداشت تا به سرنشین وصل بشه بجاش از قوانینی که براش تعریف شده بود، تبعیت میکرد. سرنشین فقط میتونست به کیلومترشمار نگاه کنه و ببینه با چه سرعت بالایی وقتش سپری مشه و نهایتا یا به انتهای مقصد میرسه....مقصدی که میتونه مرگ هم باشه و یا بنزین تموم میکنه و وسط راه میمونه!
چانیول نمیدونست کِی فهمید که اون هم عقب یک ماشین نشسته ولی اولین بار با تموم شدن بنزین متوجه شد که اطرافش چه خبره. رفتن بکهیون برای اون درست مثل خالی شدن باک ماشین بود. درست وقتی که فکر میکرد قراره از مناظر اطراف لذت ببره...یک تلنگر بهش وارد شد و متوجه شد بنزین داره تموم میشه...بکهیون داشت میرفت اما دیر به خودش اومد و اون موند با یک باک خالی، وسط یه بیابون!
اما حالا پشت فرمون نشسته بود. دو ساعتی بود که فقط رانندگی کرده بود. اول توی خیابون های رنگارنگ و بعد هم پاش رو روی گاز فشار داده بود تا به سمت مقصدی بره که بکهیون ازش خواسته بود. از گوشهی چشم نگاهش به امگا بود و دنبال موضوع خوبی برای صحبت کردن بود. یه چیزی که به گذشته ربطی پیدا نکنه و فقط حال رو درگیر خودش کنه. نمیخواست ناخواسته روی احساسات بکهیون دست بذاره و یا باعث ناراحتیش بشه. بیشتر آدمها درگیر گذشته بودند و همین باعث میشد که حال همون کلیدی باشه که میشه باهاش به قلبشون راه پیدا کرد.
البته قلب چانیول فعلا به واحد سرعت ماشین راه پیدا کرده بود و با سرعت بالایی داشت میزد. عطر ملایم امگا زیر بینیش میپیچید و اون هنوز هم نمیدونست این دقیقا چه بویی هست که داره احساس میکنه. نگاهی به انگشتهای دست چپش که روی فرمون بود، انداخت و بعد دست راستش رو دراز کرد و با نوازش مدام رون امگا توجهش رو جلب کرد.
+ گل مورد علاقهات چیه بکهیون؟
بکهیون نگاهش رو اول به انگشتهای استخونی، بلند و کمی کلفت مرد داد. رگها و تاندونها رو رد کرد و لبخندی به بر جستگیه دستهای مرد بزرگتر زد. اون رو یاد رودخونه مینداخت. رودی که توش زندگی آقای پارک جریان داشت. نگاهش رو حرکت داد و به نیمرخ جدی مرد چشم دوخت. دست خودش نبود. تحت جادوی فرومونهاش علاقه داشت تا ظاهرش رو زیر ذرهبین بذاره و نگاهش کنه. اون یک امگا بود و مرد کنارش یک آلفای مسلط...گرگ درونش نمیتونست بدون واکنش بمونه. جدای از این اون دوست داشت بفهمه که توی این سالها مردی که پیدا کردنش زندگی رو برای اون بهشتی کرد چه حالی داشته و چه کاری کرده. لبهاش رو بهم فشرد و دوباره نگاهش رو به منظرهی بیرون داد.
YOU ARE READING
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Fanfiction💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...