I want to put my heart ahead so that I have an excuse to go back.
میخوام قلبم رو پیشت جا بذارم تا بهونهای برای برگشتن داشته باشم.
─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─
دستگیرهی در رو گرفت و خواست پیاده بشه که دست چانیول روی بازوش نشست و مانع شد. نگاه سوالیش رو به مرد بزرگتر داد ولی آلفاش فقط در سکوت کمربندش رو باز کرد و بعد هم بغلش کرد. با گیجی پلکی زد ولی حرفی نزد. شاید چانیول متوجه حالش شده بود که از صبح تا حالا همراهش سکوت کرده بود و هیچی نگفته بود. نگاهش رو به منظرهی بیرون شیشهی جلوی ماشین دوخت و دستهاش رو به آرومی روی کمر چانیول گذاشت. چقدر خوب بود که اینجا بود. چقدر خوب بود که بغلش میکرد.
همیشه براش سوال بود که بوسهها توی یک رابطه مهمترن یا بغلها؟ حرف زدنها یا شنیدنها؟ صداها یا عطرها؟ اما حالا میدونست که هیچکدوم مهم نیست. مهم اینکه باشه و تو رو به هرچیزی ترجیح بده مهمه.
- چانیول فکر نکنم حتی به یک ساعت هم بکشه...میرم و زودی برمیگردم پیشت.
امگا برای راحت کردن خیال آلفاش گفت ولی چانیول فقط حلقهی دستهاش رو تنگتر کرد. بکهیون حاضر نشده بود بخاطر صدمهای که بیون یونا و اوه چیانگ با خفه کردن فرومونهاش بهش زده بودند، از اونها شکایت کنه. این چند روز اون زن مدام اصرار کرده بود تا با بکهیون دیدار کنه. حالا هم بالأخره با اصرار خودش، داشت به دیدن اون زن و همسرش میرفت اما چانیول واقعا نگران بود.
آهی کشید و سرش رو کنار گردن امگاش برد. نفسعمیقی کشید و بوسهای روی شونهاش کاشت:"+ فقط میخوام عطرم بشینه روی نامزدم...روی امگام...ببخش بکهیون...من زیادی تو رو برای خودم میخوام!"
لحنش کودکانه بود. مثل یه بچه که از مالکیت روی اسباببازیهاش حرف میزنه و با دستهای آبنباتی شده همه رو علامت گذاری میکنه. بکهیون خندید و با قاب کردن صورت مرد بزرگتر، از آغوشش خارج شد. بوسهای روی لبهاش کاشت و انگشتهاش رو دور موهای شکلاتی رنگش پیچید.
- عطرت نشسته روی نامزدت...دلت میخواد خودت هم بشینی کنار نامزدت؟ بیا با هم بریم یولی من...بیا با هم بریم یولی من!
با شیرینی و چشمهای قشنگش گفت و اینبار چانیول سرش رو جلو برد و محکم لبهای همسر آیندهاش رو بوسید. بکهیون هم زیر نگاه خیرهی آلفا از ماشین پیدا شد و منتظر موند تا نامزدش هم بیاد. هنوز یبور نکرده بود که اونطوری ازش خواستگاری کرده. دیشب چانیول تمام شیرینیها و بعد هم جمعه رو خورده بود. آخر سر هم توی آخرین تکهی در جعبه به حلقه رسیده بود. مطمئن بود که آلفاش دیگه تا آخر عمرش سمت شیرینیجات نمیره. البته لکهیون کاملا از این بابت خوشحال بود. سن همسر آیندهاش بالا بود و قند براش خوب نبود. اصلا مگه نمیگفت اون کلوچهی پرتقاله؟ تا خودش اینجا بود شیرینی چرا؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Fanfic💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...