حدود ۸ ساعت از زمانی که یی سون وارد اتاق عمل شده بود میگذشت.
کریس تمام مدت پشت درهای بسته ایستاده بود و بجز قدم زدن نگران چشم هاش دائما عقربه های ساعت رو دنبال میکرد.
جونمیون و لوهان گاها ازش میخواستن کمی استراحت کنه ولی وقتی مقاومت کریس رو دیدن بدون حرفی دیگه همراهیش کردن.
با بیرون اومدن دکتر از اتاق عمل و شنیدن خبر موفقیت امیز بودن عمل هر سه لبخندی زدن.
جونمیون برای اولین بار بود که فهمید شنیدن اون جمله اونم وقتی یک نفر از افرادی که میشناسی و بهش نزدیکی آسیب دیده و پشت در های سفید رنگ با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکنه چقدر میتونه خوشحال کننده باشه.
حالا میتونست نفس راحتی بکشه.
تمام مدت نیرویی نامرئی از ناکجا آباد کمک کرده بود تا کریس بتونه روی پاهاش بایسته." بیا یکم بشین.
بازوی کریس رو گرفت و مجبورش کرد روی صندلی بشینه.
* باید برم پیشش.
" اون هنوز از اتاق عمل بیرون نیومده. در ضمن اونا اجازه نمیدن بهش نزدیک بشی. پس الکی انقدر خودتو تحت فشار نزار.
- حالا که حال برادرت خوبه. بهتره خانوادت رو با خبر کنی.
لوهان با ملایمت گفت.
نگاه نگران کریس مستاصلانه روی چشم های جونمیون قفل شد.
انگار خواهش میکرد راه حلی غیر از باخبر کردن خانواده ش جلوی پاش بزاره" حق با هیونگه.
-نگران نباش من باهاشون صحبت میکنم.
* ولی....
" بهش اعتماد کن!
جونمیون با اطمینان گفت.
به هرحال دادن این خبر و توضیح دادن وضعیت یی سون از توان کریس خارج بود و هرچند نگران بود ولی واقعا از ته قلبش احساس خوشحالی داشت که توی این شرایط لوهان و جونمیون کنارش بودن.نمیدونست بدون اونا چه جوری دووم میاورد.
لوهان واقعا توی قانع کردن دیگران و به آرومی صحبت کردن مهارت خارق العاده ای داشت. اینکه فقط بتونی با کلمات و لحن خاص خودت با دیگران حرف بزنی هنرمندی بود.
مامور های پلیسی که اونجا بودن با حرف زدن لوهان و توضیح دادن ماجرا و البته اضافه کردن یکسری جزئیات غیر حقیقی قبول کردن که یی سون توی این ماجرا فقط فریب خورده بود و البته که سن کم یی سون هم توی این جریان اهمیت داشت و بعد از اون بخش مهم ماجرا صبحت با پدر و مادر کریس بود.
هنوز هم صحنه ای که پدرش با لباس های فرم نگهبانی وارد بیمارستان شد رو ازجلوی چشمش دور کنه و بعد از اون گریه های بی پایان مادرش به قلبش چنگ مینداخت.
اون لحظه نفهمید لوهان به اونا چی گفت ولی بدون اینکه سوالی از کریس بپرسن فقط مقابل شیشه اتاق مراقب ویژه توی آغوش مادرش فرو رفت و گریه کرد.

BINABASA MO ANG
Us?
Fanfiction☀︎︎کاپل: کریسهو ☀︎︎ژانر:مدرسه ای،برشی از زندگی، عاشقانه ☀︎︎نویسنده: leucanthemum ☀︎︎روز آپ: _ ☀︎︎وضعیت: پایان یافته(۵/آذر/۱۴۰۱)