15

230 66 55
                                    

با بی حالی پلک هاشو از هم فاصله داد.

سقف سفید آشنای اتاق و سنگینی نفس کشیدنش نشون میداد دوباره به مکانی آشنا آورده شده.

خواست با بالا اوردن دستش ماسک رو از صورتش کنار بزنه ولی سنگینی اونو متوجه خودش کرد.

کریس که کنار دست جونمیون خوابیده بود با حرکت دستش از خواب پرید.

پر هیجان و نگران به سمت جونمیون خم شد

* جون.... حالت خوبه؟ درد داری؟ میتونی خوب نفس بکشی؟!

ماسکو کنار زد و با صدای بی حال گفت

" چقدر حرف میزنی وو!!

کریس خندید
* اونقدری حالت خوب هست که بهم تیکه بندازی!

"اره خوبم!

کریس با گرفتن دستش و به آرومی کمکش کرد تا خودشو روی تخت بالا بکشه.

" چند ساعته اینجام؟!

کریس به ساعت سفید روی دیوار نگاه کرد. از ۹ شب گذشته بود.

* ۴ ساعتی میشه.

" هعی تو...
جونمیون که انگار چیزی رو به یاد اورده باشه وحشت زده گفت

" نباید سرکار باشی؟!!

* زنگ زدم و مرخصی گرفتم.رئیس جدیدم آدم خوبیه.

جونمیون انگار توی اون لحظه چیزی مهم تر از شغل پاره وقت کریس برای فکر کردن نداشت با خیال راحت تکیه داد.

* میرم پرستار رو صدا کنم.

کریس گفت و از اتاق خارج شد.

چه طور با رفتن کریس انقدر همه چیز سریع دوباره توی ذهنش سایه می انداخت‌

کریس انگار یک ویژگی خاص داشت و مانع از این میشد که جونمیون به هر چیز بدی فکر کنه.

با باز شدن در سرشو بالا گرفت و وقتی انتظار کریس رو داشت با دیدن پدرش اخمی غلیظ کرد و نگاهشو به سمت پنجره چرخوند.
نمیخواست باهاش حرف بزنه.
دوست نداشت ببینتش و حتی نمیخواست توی اتاق مشترکی باهاش بمونه.

" از اینجا برو...

£ پسرم!

" بهم نگو پسرم. من نه نیاز به پدری مثل تو دارم و نه مادری.

با شنیدن صدای بغض آلود پسرش قفس سینش سنگین شد.
روزی که جینا برای درست کردن همه چیز برگشت فکر میکرد جونمیون با برگشتن اونا پیش هم خوشحال میشه.
اون هر چند رقت انگیز بود ولی همچنان اون زن خائن رو دوست داشت.

فکر میکرد با زمان دادن به جونمیون همه چیز خوب میشه ولی حالا پسرش از اون هم متنفر بود!

£ عزیزم.... لطفا! خودت میدونی تو باارزش ترین شخص زندگی منی.
" مضخرفه!

Us?Where stories live. Discover now