کریس با دقت و کنجکاوی به تک تک حرف های لوهان گوش میداد.
براش عجیب بود اینکه شنید روزی جونمیون مادرشو مثل یک الهه میپرستیده و حالا اینجور با نفرت بهش نگاه میکنه. ولی همه چیز به خاطر تصمیمات اشتباه اطرافیان جونمیون تغییر کرده بود.پسر ۸ ساله ای که مادرشو حین خیانت با دو مرد دیگه میبینه اونم دقیقا توی اتاق مشترک پدر و مادرش.
شاید برای جونمیون ۸ ساله اون زمان درک خیانت اونقدرا راحت نبوده و برای همین پسر بچه با تمام قدرت از خونه خارج میشه و بعد از اینکه مسافت طولانی رو با دمپایی های جلو باز که اصلا مناسب فصل سرما و اون بارون شدید نبوده زیر سایبون باریک پشت گاراژی خلوت درست لابه لای لاستیک های بزرگ و کوچیک که بوی پلاستیکیش بینی رو میسوزوند پناه گرفت.
چه اتفاقی میوفتاد اگه اونشب لوهان به موقع جونمیون رو پیدا نمیکرد؟ اون زمان گاراژ برای پدر لوهان بود و لوهان فقط یک دانش آموز دبیرستانی بود که پس بچه بی پناه رو پیدا کرد و تا اومدن خانوادهش بهش سر پناه داد.
- وقتی مادرش رسید میتونستم ترس و وحشت رو توی چشم های جونمیون ببینم. اون برای من یک بچه غریبه بود ولی اونشب ترجیح داد خودشو پشت من مخفی کنه و به سمت مادرش نره.
مادر که تظاهر میکرد نگران پسرش شده ولی ظاهر آشفته ای که داشت نشون میداد تا اون لحظه مشغول چه کاری بوده.
تا رسیدن پدرش نه من میدونستم جریان چیه و نه حتی جونمیون ولی تنها دیدن اون زن کافی بود تا آقای کیم جریان رو بفهمه.
حرفایی که میزد،فش هایی که میداد و عربده هایی که میکشید همه جونمیون رو به وحشت انداخته بود و انگار تمام اون صحنه هایی که مادرش با دو مرد دیگه توی اتاق مشغول سکس بوده از جلوی چشمش رد شد.محکم دست جونمیون رو گرفته بودم و فقط چند ثانیه طول کشید.دست هاش مثل قالب یخی سرد شد و رنگش مثل گچ دیوار سفید.با مشتش روی سینش میکوبید و انگار ریه هاش نمیتونست اکسیژن رو وارد خونش کنن.لوهان با یاد آوری اون روز مکثی کرد. حتی دیدن اون صحنه هم دلخراش و ازار دهنده بود چه بسا تجربه کردنش.
- چند تا بچه ۸ ساله رو میشناسی که که دچار حمله عصبی بشن؟ ولی اونشب بعداز رسیدن امبولانس و بردن جونمیون آخرین باری نبود که این اتفاق براش افتاد. به خاطر هر تنش کوچکی،هر هیجان منفی و هر جر و بحثی که جونمیون میشنید مخصوصا وقتی توی خونه و بین مادر و پدرش بود دچار حمله عصبی میشد و تنها کاری که روز بعد از اون اتفاق نیوفتاد این بود که میوند پیش من و تا وقتی توی گاراژ بودم کنار وایمیستاد و پرحرفی میکرد.
لبخند تلخی زد
-پرحرفی که نشونه درد سنگینی روی سینش بود.کریس تمام مدت با حالتی بغض آلود به حرف های لوهان گوش میداد. فکرشو نمیکرد. جونمیون که همیشه مثل سرچشمه شیطنت و دردسره توی بچگی چه فشار روانی رو تحمل کرده. فشاری که کریس مطمئن بود نمیتونست از پس تحمل کردنش بر بیاد.
YOU ARE READING
Us?
Fanfiction☀︎︎کاپل: کریسهو ☀︎︎ژانر:مدرسه ای،برشی از زندگی، عاشقانه ☀︎︎نویسنده: leucanthemum ☀︎︎روز آپ: _ ☀︎︎وضعیت: پایان یافته(۵/آذر/۱۴۰۱)