با رسیدن به خونه جونمیون، از تاکسی پیاده شدن.
تمام مدت جونمیون حتی یک ثانیه هم نتونسته بود بخوابه چون هیجانی که توی وجودش ریشه کرده بود این اجازه رو بهش نمیداد. ولی خب.... نمیخواست کریس از افکارش مطلع بشه.
حداقل نه زود تر موعد.
این اولین باری بود که کریس به خونه جونمیون میومد.
یک آپارتمان که برای پسری ۱۸ ساله زیادی لوکس بود و البته زیبا.
همراه هم وارد آسانسور شدن.
" به نظرم.... امشب به مامانت بگو که خونه نمیری.
* نمیرم؟
کریس با تعجب پرسید
" میخوای بری؟ ولی خب ما دیگه کاری برای انجام نداریم و تازه لازم نیست امروز سر کار بری. درسته؟کریس کمی فکر کرد.... این اواخر اونا زمان کمی برای وقت گذروندن باهم داشتن و خب حالا یک فرصت بود.
* پس... میمونم.
جونمیون لبخند درخشانی زد و با توقف تاکسی دست کریسو کشید.
به سرعت به سمت آپارتمانش دوید و وقتی برای باز کردن قفل در متوقف شد کریس با خنده در حالی که نفس نفس میزد گفت
* حالا انقدر عجله برای چیه؟" فقط نمیخوام فرصتی رو از دست بدیم.
همراه جونمیون وارد خونه شد و همزمان با روشن شدن چراغ ها تونست آپارتمان کوچک جونمیون رو ببینه.
همه چیز زیبا، ساده بود....
جونمیون کلید هاشو روی اپن انداخت و مشغول در اوردن کتی شد که روی پیراهنش پوشیده بود." از خودت پذیرایی کن.... من دوش میگیریم.
* ولی... گرسنه نبودی؟
کریس سریع پرسید و جونمیون که حالا مقابل در حمام ایستاده بود متوقف شد.... خب واقعا گرسنه بود.... اونقدری که میتونست یک مرغ کامل رو بخوره.
" خب.... چرا ولی باید زنگ بزنیم رستوران. انجامش میدی؟
کریس سریع سرشو تکون داد
" شماره روی یخچاله... هرچی دوست داشتی برای منم سفارش بده.
و با تموم شدن شدن جملش صدای بسته شدن در حمام توی خونه پیچید.
کریس به سمت آشپزخونه جمع و جور رفت و بعد از اینکه نگاه کلی بهش انداخت به سمت یخچال رفت....فقط چند لحظه کوتاه طول کشید تا اونارو انتخاب کنه و بعد با سفارش دادن غذا روی کاناپه توی سالن نشست.
توی سکوت کمی به اطرافش خیره شد و بعد به فکر فرو رفت...
ناخودآگاه زمان رو به چند ماه قبل برگردوند.... زمانی که برای اولین بار مدیر ازش خواست تا با کیم جونمیون دردسر ساز کلاس خصوصی داشته باشه.
YOU ARE READING
Us?
Fanfiction☀︎︎کاپل: کریسهو ☀︎︎ژانر:مدرسه ای،برشی از زندگی، عاشقانه ☀︎︎نویسنده: leucanthemum ☀︎︎روز آپ: _ ☀︎︎وضعیت: پایان یافته(۵/آذر/۱۴۰۱)