part 2

1K 191 7
                                    

"قطب های مخالف"

اینکه بخوای تو اولین دیدارت با یه نفر لکنت بگیری فقط بخاطر اینکه یک لحظه همه چیز و فراموش کردی و به چشماش نگاه کردی میتونه برای کسی که همیشه از اجتماع و مردم جدا بوده ترسناک باشه.

اون با پوزخند نگاهم می کرد و من فقط می تونستم تلاش کنم تا با اون نگاه سیاه و یخ زده توی دریاچه ای که سطحش کاملا از یخ بود فرو نرم.دستش و که دراز کرد و خواستم بهش دست بدم تازه متوجه لرزش بدنم شدم.

_از دیدنت خوشبختم بلوبری،من جونگ کوکم
_منم همینطور،تهیونگ

هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم وقتی اسمم و بهش بگم بخواد با بیخیالی شونه بالا بندازه و بگه که"با بلوبری راحت ترم" وضعیت من ترسناک و عجیب بود.بالاخره مامان همرو به نشستن دعوت کرد و حالا میتونستم نگاهم رو از چشم هاش بگیرم و با نفس لرزونی روی مبل دقیقا با نیم سانت فاصله کنار بابام بشینم.

انگاری بابا فهمید که باز تک پسر لوسش چه اتفاقی براش افتاده که با لبخند روی لبش اجازه نداد فکرام بیشتر و بیشتر مثل یه پیچک زیبا دور گردنم بپیچن و بعد خفم کنن،بابا واقعا من و بلد بود.

اما میدونید مشکل اصلی وقتی بود که دایی شروع کرد درمورد "من" پرسیدن و همیشه این مشکل رو داشتم،من هیچوقت نتونستم که در باره خودم چیزی بگم،البته یادم هم نمیاد از کی این اتفاق افتاد که نتونتم درمورد من صحبت کنم اما بنظر مامان و بابا خوب می دونستن.

من غرق بودم توی افکارم و توجهی به دایی و جولی و کوک نمی کردم دارن نگاهم میکنن و منتظر جوابن،با اومدن مامان و صدا شدنم توسط بابا بالاخره به دنیا برگشتم،دیدن نگاه خیره ی دایی باعث شد لبم رو خیس کنم و حرف بزنم.

_ببخشید متوجه نشدم چی گفتید
دایی با لبخند سرش رو تکون داد و من گرد غمی که روی چهرش پاشیده شد رو میدیدم اما درکی از چراش نداشتم.
_میگم الان باید دبیرستان باشی نه؟وضعیت چطوره؟

بنظر جواب دادن به این سوال سخت نبود اما نه تا وقتی که دبیرستان مسخره باشه و وضعیت افتضاح،پس فقط به دروغ مصلحتی تن دادم.
_آره دبیرستانم و همه چی خوبه

در انتهای حرفم لبخندی زدم تا دروغ مصلحتیم لو نره اما بنظر میومد پسر سیاه پوش فهمیده بود که دروغ میگم چون داشت با ابروهای بالا رفته نگاهم می کرد.نمی دونم اسمش ضربه ی متقابل بود یا همچین چیزی اما بابا هم سوالاتش رو از اون پرسید و چیزی که برای من عجیب بود اعتماد به نفسش بود.

_بله منم دبیرستانم و همه چی خوبه یا بهتره بگم بود اما الان که یکم تغییرات رخ داده فکر نمیکنم بتونم بگم که اوضاع خوبه

بابا با تحسین کلمات کوک رو که از دهنش خارج می شد میگرفت و من یه لحظه حس کردم تمام چیزی که بابا می خواد یه پسر مثل اونه،که بتونه بدون استرس و ترس با بقیه ارتباط برقرار کنه اما من نمی تونستم و ما دو قطب مخالف هم بودیم.

_________________________________________

"هایییی
اینم پارت دو و خواستم بگم انقدر من این فیک و دوست دارم که
اونایی که ووت میدن>>>>>
آره خلاصه،کامنتم بزارید یکم حرف بزنیم
خستگیم در بیاد🦭"

Tacenda | S1🫐Where stories live. Discover now