part 25

399 69 11
                                    

"حرف های نا گفته"

به دفتر توی دست کوک نگاه کردم و سوالی نگاهم رو به کوک دادم.
_اینو بخون برای تو نوشتمش،من میرم دکتر برای اولین شیمی درمانیم
_ولی منم می خوام بیام
_امروز و با این دفتر بگذرون بعدا باهم میریم خب؟
با لب های آویزون تایید کردم و بعد یه بغل طولانی و بوسه ی کوتاه کوک اتاق رو ترک کرد.

عینکم رو روی چشم هام زدم و صفحه ی اول رو باز کردم.

"Tacenda"
میدونی معنی این کلمه حرف های ناگفتس تهیونگی پس حالا من می خوام حرفایی که توی وجودم گیر کردن رو برات بنویسم.همیشه تو بودی تا به خودم بیام عادت کردم که دست هات بین موهام بچرخه و بهمشون بریزه،عادت کردم که همیشه کنارم باشی و نگاهت روی من باشه،عادت کردم به لبخند های مکعبیت.
روز های سختی که با قلدری برام میگذشتن اونقدرا مهم نبودن تا وقتی بعدش تو بودی که بیای حالشونو جا بیاری و با نگرانی زخمام رو درمان کنی و به آغوشم بکشی.
برام مهم نبودن ولی وقتی تو فراموشم کردی برام مهم شدن،دیگه تهیونگی نبود که بخواد مراقبم باشه،اصلا تهیونگی دیگه من و یادش نبود.
وجود من خلاصه میشد تو،تو و تو فراموشم کرده بودی پس من هیچکس بودم.
رفتن تنها تصمیمی بود که تونستم بگیرم،رفتن هیچکس زیاد مهم نبود تا وقتی که عمه می گفت خوبی و جیمین و بقیه کنارت بودن.
بودن من کنارت فقط باعث میشد تو نگرانی غرق شی و بزار من اینجوری فکر کنم که مغزت خسته بود از من که فرلموشم کرد.
حالا که دارم اینارو می نویسم تصمیم گرفتم برگردم،برگردم و آخرین بار بلوبری صدات کنم،برگردم و تو بغلت مچاله شم و برگردم و نگاهت رو روی خودم حس کنم.
تهیونگ میشه من و به یاد بیاری؟به اندازه ی هزار سال حرف نگفته دارم،حرفایی که عین زنجیر دور دست و پام بسته شدن.
قفل این زنجیر دست توعه پس لطفا به یادم بیار.
به یادم بیار تا اینبار بخاطرت نترسم و شجاع باشم.
تا اینبار بهت بگم که اگه تا الان زنده موندم بخاطر عشق تو بوده.
لوتوس من بزار تا بهت بگم چقدر دوست دارم و بخاطر تو از مرداب بیرون اومدم.

_جونگ کوک"

اشک های روونه روی صورتم رو پاک کردم و با چنگ زدن به قفسه ی سینه ی دردناکم فریاد هامو خفه کردم،با عجله و گیجی از جام بلند شدم،لباس هام رو عوض کردم و با سرعت از خونه زدم بیرون.با دیدن بیمارستان نفسی گرفتم.
"تو میتونی ته بدو باید برسی بهش باید برسی بهش و بگی که چقدر دوسش داری"
با دیدن جولی که سرش رو به دیوار تکیه داده بود سمتش رفتم.
_جولی،کوک کجاست؟
جولی با خستگی زمزمه کرد که هنوز کارش تموم نشده و من با هستگی بخاطر دویدن زیاد کنار جولی جا گرفتم.

_چرا اومدی؟
_می خوام بهش بگم
_چیو؟
_که دوسش دارم
جولی لبخندی زد.
_پس بالاخره
توجهی به حرف جولی نکردم پرستار تخت کوک رو بیرون آورد و با سرعت سمتش رفتم،چشم های بیحالش رو به من دوخت و لب های خشکش رو خیس کرد.
_ته اینجا چیکار میکنی گفتم که....
قبل از تموم شدن حرفش لب هام رو روی لب هاش گذاشتم و عمیق بوسیدمش،قطره های اشک روی صورتم سر میخورد و بعد روی صورت کوک بوسه میزد.

سرم رو بلند کردم و بهش چشم دوختم.
_ته گریه نکن
_کوک؟
_جانم؟
_منم دوست دارم،لطفا زود خوب شو
کوک لبخندی به شیرینس تمام کیک های توت فرنگی زد و من با دماغ کیپ شده و اشک هایی که هنوز روی صورتم سر میخوردن به لبخند زیباش خیره شدم.

_END

_________________________________________

"اینم از پارت آخر
هق
از ریدینگ لیستاتون برندارید چون احتمالا دو تا پارتم افتر استوری داشته باشیم^^
مرسی از حمایتتون،ممنون که Tacenda رو خوندین لاولیا🥺🍓"

Tacenda | S1🫐Where stories live. Discover now