part 13

460 102 2
                                    

"اینجوری بهتره"

با رسیدنمون به خونه ی ما هیونگ ها آه کشیدن و من یادم بود که چقدر خاطره داشتیم،از حیاطی که با گل های یاس و پیچک پوشیده شده بود گذشتیم و دم در خونه با دیدن بابا که با لب خندون منتظرمون بود خنده ای کردم.

پسرا انقدر خسته و تحت فشار بودن و قیافه هاشون بهم ریخته بود که حتی با اون لبخند های مصنوعی و صدای خندون هم بابا باز متوجه شد و وقتی از جین هیونگ پرسید،من غبار غم رو روی چهره ی هیونگ دیدم.

سعی کردم فراموش کنم که واقعا تو چه موقعیتی هستیم و لبخندی زدم و وارد خونه شدم،جولی با دیدن کوک سریع پسرش رو آغوشش کشید و زمزمه هایی رو مهمون گوش های کوک کرد و کوک هنوزم ساکت بود.

هممون روی مبل نشستیم،کوک نگاهش رو به دایی دوخته بود که نگاهش نمی کرد و شاید این دردناک ترین بخش ماجرا بود توی اون زمان،بابا که تحملش تموم شده بود بالاخره به حرف اومد.
_چیزی شده؟قیافه هاتون داغونه
نامجون هیونگ و یونگی اخم کردن و بقیه دوباره آه کشیدن،اینبار یونگی هیونگ ترجیح داد حقیقت و اتفاقات رو بازگو کنه،پس سمت جولی و دایی چرخید.

_شماها می دونستید کوک سرطان داره؟
دایی متعجب به یونگی چشم دوخت اما جولی فقط لبخند غمگینی زد و سکوت کرد مشخص بود که جولی می دونه و دایی از هیچ چیز خبر نداره،مثل تمام زمان هایی که از خیلی چیز ها خبر نداشت.

_چطوری فهمیدین؟
جولی زمزمه کرد و مورد اصابت چشم های آتشین دایی قرار گرفت و هیونگ دوباره حرف زد.
_دیشب حال کوک بد شد اما نیومد ببرمش بعدش امروز که دوباره حالش بد شد نامی بردش دکتر
جولی سرش رو تکون داد نگاهش رو از تک تکمون دزدید.
_تو می دونستی؟چرا من نباید خبردار میشدم

_تو چیزی نپرسیدی جونگهان با اینکه دیدی کوک سرفه میکنه و یه دفعه ای خواست برگرده کره و مهم تر از همه وقتی ما رفتیم دکتر باز هم میدونستی اما فقط غر زدی که کوک چرا همیشه باید مریض باشه

دایی اخمی کرد و پوزخند زد و از نگاه سرزنشگر مامان و بابا پا به فرار گذاشت.
_باید بهم می گفتین
_انقدر بی توجهی هات رو توجیه نکن جئون جونگهان
مامان با لحن محکمی زمزمه کرد و نگاهش رو به نامجون داد.
_دکتر چی گفت؟
_سرطان ریه خوش خیم که سلول های غیر داخلی و درگیر کرده
_باید هرچه زودتر عمل بشه پس
بابا گفت و کوک بالاخره لب باز کرد و کلمات رو مثل خار تو بدنمون فرو کرد.
_من نمی خوام عمل شم،فقط می خوام برای آخرین بار پیشتون باشم و بعدش هم....

با خشم از جام بلند شدم و سمتش حمله کردم،یقش رو گرفتم و از جا کندمش.
_خفه شو.....خفه شو.....خفه شو
کوک دست هاش رو روی دست های من گذاشت.
_اینجوری بهتره هیونگ،همتون راحت میشین
جیمین لگدی به پای کوک زد.
_تهیونگ راست میگه مثل چند ساعت قبلت خفه خون بگیر این یه سرطان مسخره ی فاکیه و با یه عمل درست میشه
کوک بی حرف نگاهمون کرد و آه کشید.
_می دونستم اگه برگردم و بفهمین راحتم نمیزارین

جولی بلند شد و کوک رو دوباره به آغوش کشید:
_لطفا کوک من نمی خوام دوباره از دستت بدم
چقدر این جمله درد داشت و چقدر باعث می شد صحنه های ترسناک جلوی چشمام جون بگیرن و مثل زامبی بهم حمله کنن.

Tacenda | S1🫐Where stories live. Discover now