part 12

488 109 2
                                    

"آخرین بار"

نگاهم رو به گوشی که زنگ میخورد دادم و با دیدن اسم بابا سریعا تماس رو وصل کردم.
_تهیونگ
_جانم بابا
_کجایی؟کوک و پیدا کردی؟
_آره،پیش هیونگاییم
_باشه،برای شام برگردین به بچه هام بگو بیان خیلی وقته ندیدمشون

با لبخند خداحافظی کردم و پیش جیمین نشستم که به میز خیره شده بود.
_چی شده؟تو فکری
_نگرانم
_منم
مکالمه ی کوتاهمون قطع شد و هردو به یه نقطه زل زدیم که صدای چرخش کلید هممون رو سمت در چرخوند،با دیدن نامجون هیونگ عصبی و کوکی که لب هاش رو فرو برده بود نفسم رو لرزون بیرون فرستادم.

هیونگ عین یه بمب ساعتی که منتظر بوده باشه منفجر شد،عکس های دستش رو محکم به زمین کوبید و کوک رو به دیوار.
_توعه احمق می دونستی،می دونستی و ما الان باید بفهمیم،تو هیچوقت به ما فکر کردی؟به اهمیتی که برای ما داشتی؟زل میزنی تو چشم های من و میگی به خاطر همین برگشتی؟چرا جوری رفتار میکنی که انگار اومدی تا برای بار آخر ببینیمون؟

نفس عمیقی کشید و ما همه نفسمون برید.چی شده بود که هیونگ مهربون و ساکتمون انقدر عصبی شده بود؟جینی هیونگ پیش دستی کرد و با صدای لرزون سوال هممون رو پرسید:
_دکتر چی گفت؟
_سرطان ریه

با نگاه خالی به کوکی که سرش پایین بود چشم دوختم و لحظه ای بعد صدای هیستریک خنده ی جیمین سکوت رو فراری داد.
_ودف؟سرطان چیه حتما اشتباه شنیدین امکان نداره...امکان نداره
هیچکدومشون منکر نشدن و جیمین ساکت نگاهشون کرد،اشک صورت جین هیونگ رو خیس کرده بود و من حتی نمی تونستم فکر کنم،هوسوک و یونگی و جیمین گنگ نگاهشون رو توی صورت کوک و هیونگ می چرخوندن تا شاید ذره ای شوخی و دروغ رو پیدا کنن ولی خبری از شوخی نبود.

لیلی های عنکبوتی دور کوک رو گرفته بودن و همه ی ما توی خاموشی عجیبی فرو رفته بودیم.با گیجی بلند شدم کاپشنم رو برداشتم و با گرفتن دست کوک نگاهم رو سمت بقیه چرخوندم.
_حاضر کنید میریم خونه ی ما
عکس های روی زمین افتاده رو برداشتم و اول از همه همراه کوک که انگار قفل دهنش قرار نبود باز شه اول همه بیرون رفتم.

_________________________________________

"سلام...
از ابن به بعد هر روز آپ داریم چون من تهدید جانی میشم...برای زنده موندنم مجبورم..
بای🦭"

Tacenda | S1🫐Onde histórias criam vida. Descubra agora