part 16

418 87 0
                                    

"آلبوم عکس های ما"

صبح با صدای سر و صدایی که از بیرون میومد بیدار شدم نگاه گیجم رو توی اتاق چرخوندم،یونگی هیونگی که هوسوک هیونگ رو مثل بالشت بغل کرده بود،جیمینی که عین ستاره دریایی خوابیده بود و نامجون و جین و کوکی که نبودن.

با دقت کردن بیشتر تونستم صداشون رو از بیرون بشنوم از سرجام بلند شدم و با آروم ترین حالت ممکن اتاق رو ترک کردم،سمت آشپزخونه رفتم و با دیدن جین هیونگ و کوک که داشتن آشپزی می کردن به چارچوب آشپزخونه تکیه دادم و بهشون نگاه کردم.

چقدر اون قاب دوست داشتنی بود،کوکی که با دقت و اخم و اوه دست های بدون چسب داشت یه چیزی رو هم میزد و هیونگی که با قاشق بالای سرش ایستاده بود و از اون طرف کم کم چیزی اضافه می کرد،زیبا ترین قابی بود که بعد مدت ها میدیدم.

صدای قدم هایی نزدیک شد و بعد صدای بابا به گوشم رسید.
_محو چی شدی؟
_تازه فهمیدم چقدر دلتنگ بودم
هیونگ و کوک با صدای ما سمتمون چرخیدن و هردو با لبخند سلامی به من دادن و من هم جوابشون رو دادم.
_چی درست می کنید؟
_پنکیک شکلاتی
هومی کشیدم و نزدیک تر رفتم و روی صندلی جا گرفتم.بقیه عین گربه های گرسنه با رسیدن بوی پنکیک یکی یکی از اتاق بیرون اومدن و نامجون هیونگ تا دقایقی قبلش با جولی شطرنج بازی میکرد هم اومد پیشمون.

با صدای چیلک ضعیفی به سمت صدا برگشتیم و دوباره صدای چیلک توی آشپزخونه پیچید و پشت دوربین جولی با لبخند شیرینش داشت نگاهمون میکرد.
_هیچوقتم نگفتی این همه عکسی که از ما گرفتی و چیکار کردی جولی!
یونگی هیونگ با اخم و دست به سینه گفت و جولی خنده ی بلندی سر داد.
_به زودی میفهمید....

ساعتی بعد جولی با یه آلبوم بزرگ که قطرش نشون دهنده ی حجم عکس ها بود سمتمون اومد.
_خب پسرااا بیاید عکساتونو ببینید
همه ی ما متعجب سمت جولی رفتیم و با دیدن آلبومی که روی جلدش با خط خوش اسممون نوشته شده بود لبخندی زدیم.بیشتر از یک ساعت سرگرم آلبوم عکس ها بودیم و با هر عکس خاطره ای توی ذهنمون نقش می بست.

هنوز عکس ها تموم نشده بودن که کوک از سر جاش بلند شد و به اتاق رفت،منم پشتش راه افتادم تا ببینم چیکار میکنه،در اتاق رو که باز کردم نسیم خنکی که پرده رو به بازی گرفته بود صورتم رو نوازش کرد و بهم فهموند که کوک اونجاست.
صدای تق فندک باعث شد چشم هام رو بچرخونم.

_باز سیگار؟
_آره
سرد زمزمه کرد،تا جایی که یادم بود امروز هیچ بحث و مشکلی پیش نیومده بود که بخواد اینجوری باهام صحبت کنه اما من چی می تونستم بگم وقتی اونی که فراموش کرده بود و تنهاش گذاشته بود من بودم!
_دایی میدونه؟
_چیو؟سیگارو؟
_آره
_داییت خیلی چیزا رو نمی دونه اینم جزئشونه
_کوک این درست نیست که درمورد پدرت اینجوری حرف بزنی
_هیونگ اونی که باباش همیشه عاشقانه بهش عشق ورزید و تحت هیچ شرایطی پسرش رو ول نکرد بابای تو بود نه بابای من،اون همیشه من و پشت سرش جا گذاشت

آهی کشیدم و بقیه زمان رو توی سکوت کنارش ایستادم و باهم رقصیدن درخت ها و باد رو تماشا کردیم.

Tacenda | S1🫐Where stories live. Discover now