part 3

853 181 3
                                    

"چرا بلو و بلوبری؟"

عجیب ترین حسی که من دارم مال وقتیه که مامان گفت ما باید تو یه اتاق بخوابیم و من دلم میخواست فرار کنم،چون حتی خود مامان و بابا هم حق نداشتن بیان تو اتاق من و حالا مامان داشت این وسط اذیت می کرد.

_حتی شما هم حق ندارین بیاین اونجا
همونطوری که به لیوان شیر خیره شده بودم گفتم و بیشتر توی صندلی فرو رفتم،مامان دست از کار کشید و سمتم برگشت و کنارم روی صندلی های چوبی تیره نشست و دستش رو بین موهای فرم جا داد.
_انقدر توی تنهاییت غرق نشو ته...کوک آسیبی بهت نمیزنه
_من شک دارم
و واقعا هم شک داشتم اون چشم ها و صدا کاری می کرد که من بخوام از دیوار هایی که ساخته بودم بالا بیام و نگاهشون کنم.
_منظورت چیه؟
_اون نقطه ی مقابله منه و...
_و تو میترسی؟
_من همیشه میترسم مامان،اون دقیقا بچه ایه که تو و بابا میخواید نه؟

مامان سکوت کرد و من مچاله شدن قلبم رو حس کردم.
_نه ته من همین بچه ای که رو به رومه رو میخوام حتی اگه نخواد با بقیه ارتباط بگیره
_اما بابا چی؟

مامان لبخندی زد و من و بغل کرد و سرش رو به سرم تکون داد.
_اگه نمی خواستت فقط باهات بد رفتار می کرد نه؟تو دیدی وقتی از کسی خوشش نیاد چجوری میشه؟
_مثل یه ببر عصبی
_آره بلو
_چرا همتون من و بلو یا بلوبری صدا میکنین؟

قبل از اینکه مامان بتونه جواب بده بابا کنارم نشست و من خجالت کشیدم که نکنه حرفام رو شنیده باشه و باعث شده باشم قلبش بشکنه.
_چون مثل رنگ آبی آرامش بخشی و مثل بلوبری خاص و خوشمزه
با ورود دایی به آشپزخونه بحث خانوادگیمون به اتمام رسید و من همراه لیوان شیرم سمت اتاق رفتم،در و باز کردم و مثل همیشه لیوان شیر رو روی زیر لیوانی طرح خرسم گذاشتم،کتابی که در حال خوندش بودم رو کنارش و بعد عینکم رو هم در آخر کنار بقیه وسایل گذاشتم.

نفس عمیقی کشیدم و سمت در چرخیدم و سمتی که کوک چند دقیقه پیش برای صحبت با جولی رفته بود حرکت کردم.
در اتاق رو زدم و لحظه ای بعد اون جلوی در بود و داشت نگاهم میکرد.
_بیا بریم اتاق من
ابروهاش بالا پرید و من نمی دونم چرا اما بعدش ایر پاد و گوشیش رو برداشت و با لبخند ریزی منتظر موند.

انتظار این عکس العمل رو نداشتم اون داشت بین گل هایی که تو اتاقم بودن می چرخید و نگاهش به کتابخونه دوخته شده بود و در نهایت اینبار با چشم هایی که انگار اشعه خورشید رو منعکس میکردن نگاهم کرد.
_اتاقت آرامش بخشه بلو

_________________________________________

"هایییی اگین...
کی منتظر نشسته بود ساعت بشه دوازده و آپ کنه؟من من...
من نصف فیک و نوشتم پسسسس ووت بدین
بای🦭"

Tacenda | S1🫐Où les histoires vivent. Découvrez maintenant