فردا شب_سوم شخص
مشغول صحبت کردن با چندین اشراف زاده و تاجر بود و در عین حال چشماش همه جا می چرخیدن تا هیچ مشکلی نباشه....
این جشن برای امپراطور خیلی مهم بود و اگه اتفاقی میفتاد یا چیزی طبق خواسته اون مرد پیش نمیرفت، یونگی مقصر میشد و اصلا دلش نمیخواست با همسرش سر چنین موضوعی بحث کنه....
با وارد شدن جونگسو، سالن ساکت شد و مرد با قدم های محکم و بلندش به طرف جایگاهش رفت و لبخندی رو لباش نشوند....جونگ:از اینکه سومین سالگرد تاج گذاریم رو کنار شما جشن می گیرم بسیار خوشحالم....
امیدوارم که سالیان زیادی در چنین مراسم هایی کنار همدیگه حضور پیدا کنیم....سکوت کوتاهی که کرد باعث شد افراد حاضر در سالن تشویقش کنن و اون بعد از چند ثانیه ادامه بده
جونگ:این مهمانی فقط به دلیل سالگرد تاج گذاری بر پا نشده....
میخواستم شما رو با بانو سورا که به تازگی به جمع ما اضافه شدن، آشنا کنم....یونگی با شنیدن اون حرف، سرش رو پایین انداخت و کمی از جمع فاصله گرفت....
جدا از علاقه و ذوق جونگسو موقع معرفی سورا که باعث شکستن دلش میشد، داشت آبروش هم میرفت....
به عنوان ملکه یه سرزمین اونجا ایستاده بود و داشت درباره صیغه جدید امپراطور می شنید....
این چه جهنمی بود؟؟
جونگسو حواسش نبود که داره چیکار میکنه؟؟چند روز پیش که درخواست مرد رو قبول کرد، فقط برای این بود که از بحث کردن جلوگیری کنه....
فکر میکرد توی این مدت متوجه میشه که کارش درست نیست اما انگار اشتباه میکرد....
جونگسو داشت جلوی همسرش، کسی که ملکه سرزمین غربی بود؛ زنی رو به عنوان صیغه خودش معرفی میکرد و یونگی نمیتونست چنین چیزی رو تحمل کنه....نگاه همه بین اون و دختری که حالا لباس پر زرق و برقی به رنگ آبی تن کرده بود، می چرخید و صدای پچ پچ هاشون شنیده میشد....
_اون دختر خیلی زیباست
+اون لایق امپراطوره
#چرا امپراطور همچین کاری کرده؟؟
&چطور تونسته همچین کاری با ملکه بکنه؟؟
/اون از ملکه بهتره نه؟؟
به هر حال اون یه دختره....و صحبت های دیگه ای که با وجود آروم بودنشون، گوش یونگی رو کر میکردن....
حس میکرد قطرات اشک دوباره توی چشماش حلقه زدن....
دستاش رو مشت کرد و لبش رو محکم گزید....
الان وقت گریه کردن نبود....با خاموش شدن چراغ ها، نگاهش رو به جونگسو داد....
صدای موسیقی ملایمی شنیده میشد و این یعنی یونگی و امپراطور باید باهم می رقصیدن....
این یه رسم بود....
همیشه در مراسمات مختلف، اولین اشخاصی که باهم می رقصن؛ امپراطور و همسرش هستن اما....
ВЫ ЧИТАЕТЕ
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Исторические романы{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...