سوم شخص
یک ساعتی از صرف صبحانه گذشته بود و حالا پشت میزش نشسته بود و طبق معمول کتاب های مورد علاقش رو مطالعه میکرد....
به لطف علاقه مشابه همسرش به داستان های افسانه ای، میتونست متن های جدیدی رو بخونه....
از کتابخونه مرد، چندین داستان جالب با موضوع مورد علاقش پیدا کرده بود و برای خوندن همشون، هیچ صبر و طاقتی نداشت....
چشماش با دقت خط به خط رو از نظر می گذروندن که با شنیده شدن صدای در، مجبور شد سرش رو بالا بیاره....یونگ:میتونی بیای تو
با وارد شدن ندیمه، نگاهش رو بهش دوخت....
دلش برای هانا تنگ شده بود و داشت به این فکر میکرد که با هوسوک حرف بزنه و ازش بخواد دختر رو به اینجا بیاره....
وقتی هانا بود، راحت تر بود؛ اون هنوز به این ندیمه جدید عادت نکرده بود و به احتمال زیاد هم نمیکرد....
هیچکس نمیتونست جای اون دختر زیبا و مهربون رو بگیره...._سرورم، پادشاه هوسوک و امپراطور جونگسو قصد یک مبارزه دوستانه دارن؛ ملکه مادر گفتند شاید به دیدن این نبرد علاقه داشته باشید....
یونگی یه تای ابروش رو بالا انداخت و با کنجکاوی پرسید
یونگ:چه مبارزه ای؟؟
_شمشیر زنی سرورم
با شنیدن اون حرف کمی نگران شد....
جونگسو مهارت زیادی تو این حرفه داشت و یونگی میترسید که اون مرد از سر لجبازی کار اشتباهی انجام بده....
به هیچ وجه نمیخواست اتفاقی برای هوسوک بیفته....
کتاب رو بست و از جاش بلند شد....یونگ:راهو نشون بده
دنبال دختر رفت و بعد از طی کردن چندین راهرو و خروج از در های مختلف به مقصد رسیدن....
خانواده خودش، خانواده جونگسو و همچنین مادر هوسوک و نادیا هم اونجا بودن، کمی دور تر از اونا تعدادی اشراف زاده و تاجر هم به چشم میخورد؛ انگار که افراد زیادی مشتاق این مبارزه به ظاهر دوستانه بودن....خانم جانگ:اومدی ملکه؟؟
منتظرت بودیم....لبخند کوچیکی زد و کنار زن میانسال نشست....
یونگ:علت حضور اینهمه آدم چیه مادرجان؟؟
زن بزرگتر نگاهش رو از ورودی زمین تمرین که حالا عده دیگه ای هم بهش وارد شده بودن گرفت و دست یونگی رو نوازش کرد....
خانم جانگ:علتش تویی....
نگاه گیج و سردرگم پسر رو که دید ادامه داد
خانم جانگ:یجورایی دارن سر تو باهم می جنگن....
میدونی، از همین دعواهایی که دو تا عاشق برای معشوقشون میکنن....
YOU ARE READING
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Historical Fiction{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...