سوم شخص
سنگینی نگاه جونگسو، چیزی نبود که نشه حسش کرد....
یونگی کاملا متوجه اون نگاه خیره بود و باعث میشد کمی دست و پاش رو گم کنه....
به این رفتار جونگسو عادت نداشت....
در تمام طول رقصیدنش با هوسوک، نگاهش رو حس میکرد و اگه میخواست صادق باشه، اصلا از اینکارش خوشش نمیومد....
حس کسی رو داشت که کار اشتباهی کرده و حالا به خاطر همین تحت نظره....اما اون که اشتباهی نکرده بود، به خواست مرد بزرگتر ازش طلاق گرفته بود و حالا داشت زندگیش رو کنار همسر جدیدش میگذروند....
کجای این کارش اشتباه بود که حالا اینطور از طرف جونگسو تحت نظارت بود؟؟
نفس عمیقی کشید اما با دیدن مرد بزرگتر که جلوش ایستاد، انگار هیچ فایده ای نداشت و نفسش برید....جونگ:افتخار میدید ملکه؟؟
همیشه در تمامی مراسم ها، مدت زمانی تعیین میشد تا رقصنده ها، پارتنرشون رو عوض کنن و الان هم همون زمان بود؛ اما با این حال یونگی هیچ علاقه ای به همراهی کردن مرد نداشت....
هوپ:چیزی شده ملکه من؟؟
با احساس فرو رفتن تو آغوش هوسوک، آهی از سر آسودگی کشید، تنهایی رو به رو شدن با جونگسو، اونم بعد از تمام اتفاقاتی که پشت سر گذاشتن؛ واقعا سخت و دشوار بود....
جونگ:بهتون تبریک میگم پادشاه هوسوک
با حرص گفت و هوسوک پوزخندی زد
هوپ:از لطفتون سپاس گذارم....
البته به زودی دیگه به عنوان یه پادشاه خطاب نمیشم....با دیدن نگاه گیج و سردرگم مرد رو به روش، با رضایت ادامه داد
هوپ:سرزمین شرقی بسیار پهناوره، با سرزمین های اطراف هم رابطه تجاری و همچنین دوستانه داره، روز به روز هم منطقه حکومتی من درحال گسترشه؛ به زودی سرزمین شرقی به یک امپراطوری تبدیل میشه....
از مدت ها قبل بود که سودای چنین چیزی رو در سرش پرورش میداد چون اون آدمی نبود که به چیزای کم راضی بشه، کارهای زیادی رو برای امپراطور شدنش انجام داده بود و این فعالیت ها درست از زمانی که تصمیم گرفت یونگی رو به عنوان همسرش بپذیره، بیشتر شد....
پادشاه جایگاه پایین تری از امپراطور داشت و به طبع همسر پادشاه هم مقام پایین تری از همسر امپراطور داشت.....درسته که برای همسر هر دو از لفظ ملکه استفاده میشه، اما مشخصا ملکه امپراطور، از جایگاه والاتری برخوردار بود و هوسوک کسی نبود که چنین چیزی رو تحمل کنه و با وجود یونگی، مصمم تر شده بود تا به هدفش برسه؛ اینطوری با جونگسو و سورا در یه رده قرار می گرفتن....
پ.ن{یسسسسسس}
جونگ:که اینطور، امیدوارم هرچه زودتر به عنوان یه امپراطور شما رو ملاقات کنم....
BINABASA MO ANG
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Historical Fiction{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...