LAST CHAPTER

1.6K 201 906
                                    

سوم شخص

خانم جانگ بعد از گفتن تبریک و بوسیدن پیشونی پسر کوچیکتر از اتاق خارج شد و آقای مین هم، همسر گریونش رو از اونجا برد، با رفتنشون یونگی تونست هق هق هاش رو آزاد کنه و هوسوک ترسید، دلیل گریه کردن ملکش رو نمیدونست، نمیدونست چرا نمیخنده؛ چرا بدنش میلرزه و انگار از بچه دار شدنشون خوشحال نیست....

هوپ:ملکه من، چرا داری گریه میکنی؟؟
خوشحال نیستی؟؟

یونگی از آغوش مرد بزرگتر خارج شد و بدون هیچ حرفی، نگاه خیرش رو بهش دوخت....

هوپ:متوجه شدم، از اینکه اون بچه منه ناراحتی....

پ.ن{بمیرممممم براتتتتت}

درحالی گفت که صداش از بغض می لرزید و چشماش از اشک خیس شده بود، دست خودش که نبود، وقتی میدید یونگی از اتفاقی که افتاده راضی نیست؛ نمیتونست جلوی خودش رو برای بغض نکردن بگیره....
اون پسر کوچیکتر رو همونطوری که بود دوست داشت، مهم نبود بتونه بهش فرزندی بده یا نه، اینو به خودش هم گفته بود، اما حالا این لطف در حقشون شده بود و اونا داشتن صاحب یه فرزند میشدن؛ پس چرا یونگی ناراحت بود؟؟

دلیلی جز اینکه اون میخواست بچه از جونگسو باشه، وجود داشت؟؟
به هرحال که ازدواجشون از روی عشق دو طرفه نبود، یونگی تا حالا حتی یه بارم به طور مستقیم بهش ابراز علاقه نکرده بود، همیشه این رفتار پسر رو به حساب خجالتی بودنش میذاشت اما انگار اشتباه میکرد....
یونگی چیزی نمی گفت، چون احساسی نسبت بهش نداشت و حالا چه اتفاقی میفتاد؟؟
ازش متنفر میشد؟؟
فقط چون بچه اونو باردار بود نه جونگسو؟؟

هوپ:متاسفم....

از جاش بلند شد و به طرف در رفت....
دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود....
انگشتاش که روی دستگیره در قرار گرفتن، بدن لرزون پسر کوچیکتر رو حس کرد که به کمرش چسبید....

یونگ:اشتباه متوجه شدی....

واقعا هم اشتباه فهمیده بود....
یونگی از اینکه پدر بچش هوسوک بود، ناراحت نبود....
اون فقط از روی ناباوری گریه میکرد....
ته دلش همیشه دوست داشت فرزندی داشته باشه، رفتار ها و حرفای جونگسو اون رو مطمئن کرده بود که مشکل از خودشه، انتظار داشت هیچوقت بچه دار نشه اما شده بود....
این اتفاق افتاده بود و پسر کوچیکتر از روی شوق و ناباوری اشک می ریخت....

هوپ:چرا سعی داری بهم دروغ بگی؟؟

لحنش پر از سردی بود و یونگی به خودش لرزید....
بدن مرد بزرگتر رو به طرف خودش چرخوند و سعی کرد تمام صداقتش رو توی چشمای اشکیش بریزه....

یونگ:دروغ نمیگم هوسوک، من ناراحت نیستم....
گریه کردنم از روی چیز دیگه ایه....
من فقط باورم نمیشه که چنین اتفاقی افتاده....
تمام چند سالی که کنار جونگسو بودم، تو گوشم خونده بود که مشکل از منه، همیشه سعی میکردم توجهی نکنم، اما وقتی سورا باردار شد، باور کردم که واقعا ایراد از منه؛ برای همین از حرف طبیب شوکه شدم....
اشکام از روی ناباوری بود، همین....
من از اینکه تو پدر فرزندمون هستی، ناراحت نیستم....

REMARRIAGE OF THE QUEENWhere stories live. Discover now