سوم شخص
یونگی حاضر نبود حتی برای لحظه ای دیگه اونجا بمونه، پس وقتی حال پسر بزرگتر بهتر شده بود از اونجا رفتن،گرچه جونگسو سعی کرد مانع از رفتنشون بشه اما مسلما تلاش هاش با وجود ترسی که توی وجود یونگی افتاده بود؛ هیچ نفعی نداشت....
پسر کوچیکتر هنوزم نمیتونست باور کنه که سورا با چه جرئتی دست به چنین کاری زده؟؟
سو قصد به جون ملکه و پادشاه سرزمینی که میتونستن به راحتی قلمرو حکومتی اونا رو از بین ببرن؟؟درسته که سرزمین غربی به عنوان امپراطوری شناخته میشد اما پادشاهی هوسوک چیز کوچیکی نبود و با وجود قدرت نظامی بالاش میتونست اون منطقه حکومتی رو از بین ببره اما با وجود همه اینا، مرد بزرگتر انقدر مهربون و بخشنده بود که همچین کاری نمیکرد؛ در عوض اونا چیکار کردن؟؟
قصد کشتنشون رو داشتن و یونگی نمیتونست باور کنه که این قضیه فقط به سورا ربط داشته باشه....
اون دختر به تنهایی جرئت انجام چنین کاری رو نداشت، پس مسلما شخص دیگه ای هم باید همراهیش میکرد؛ کی بهتر از جونگسو؟؟اما مرد بزرگتر برای اینکارش چه دلیلی داشت؟؟
اون طوری رفتار میکرد که انگار بهش علاقه داره، پس اگه اینطوره؛ چرا دست به همچین کاری زد؟؟
یا شاید برنامشون کشتن هوسوک بود؟؟
اما اگه بر حسب اتفاق، خودش اون دمنوش رو میخورد چی؟؟امکان نداشت، مسلما هدفشون خودش بود اما چرا؟؟
اونکه دیگه کاری بهشون نداشت....
با رفتنش اونا رو به خواستشون رسونده بود و خودش الان، زندگی جدیدی رو شروع کرده بود، نمی فهمید با وجود این کنار کشیدنش، چرا همچین کاری کردن و هرچقدر که بیشتر فکر میکرد؛ سردرگم تر میشد....جونگسو و سورا براش مثل یه معمای حل نشدنی شده بودن و ترس از دوباره اتفاق افتادن این ماجرا، برای ثانیه ای راحتش نمیذاشت، نمیتونست بیخیال باشه؛ به شدت بدبین شده بود و ذهنش چیزای خوبی رو به تصویر نمی کشید....
می ترسید از طرف جونگسو توی قصر هوسوک، کسی وجود داشته باشه تا کار ناتموم اونها رو، به سر انجام برسونه، دست خودش نبود، از از دست دادن مرد بزرگتر می ترسید، اون هیچ نگرانی ای برای خودش نداشت، کاملا با این قضیه که قرار بود بکشنش کنار اومده بود اما درباره هوسوک؛ همچین چیزی نبود....
نمیتونست به از دست دادنش فکر کنه، چون به شدت دردناک بود و حتی نمیدونست از کی اون مرد براش انقدر مهم شده؟؟
بهش عادت کرده بود یا چیزی فراتر از اون بود؟؟
به عنوان کسی که داشت دهه دوم زندگیش رو میگذروند، درک خاصی از عشق نداشت اما اینو میدونست که احساسی که توی قلبش داشت ریشه میزد؛ یه وابستگی یا دوست داشتن ساده نبود....
ESTÁS LEYENDO
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Ficción histórica{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...