CHAPTER 1

1.2K 210 456
                                    

سوم شخص

نگاهش روی خط به خط اون کتاب می چرخید و هیچ چیزی نمیتونست تمرکزش رو بهم بزنه....
اون عاشق کتاب های افسانه ای و اساطیری بود....
همیشه اونها رو به ژانر های دیگه ترجیح میداد....
عشق های افسانه ای جالب تر به نظر میومدن و اون نمیتونست دست از خوندن داستان هایی با این موضوع برداره....

جونگسو همیشه درمورد این علاقش مسخرش میکرد و
به نظرش چنین داستان هایی کودکانه بودن و ارزش خوندن نداشتن، البته که یونگی هم اهمیتی نمیداد و کار خودش رو میکرد....
قرار نبود به خاطر اون مرد، از علایقش دست بکشه....
یونگی با همون داستان های به ظاهر کودکانه بود که عشق رو درک کرد....

قبل از اون هیچ درکی از این کلمه سه حرفی نداشت....
حتی ازدواجش با جونگسو هم به خاطر موقعیت خانوادگی و شرایط متفاوتش به دلیل بارور بودنش بود....
هیچوقت نفهمید عشق چجور احساسیه....
اوایل اون رو فقط توی احترام گذاشتن یا ناراحت نکردن آدما میدید، اما کم کم با خوندن اون کتاب ها، متوجه شد که اون واژه کوچیک؛ به اندازه یه دنیا معنی داره....

زمانی که تازه درموردش فهمیده بود، میخواست عاشق بشه....
اما داستان هایی که عشق افسانه ای رو به تصویر می کشیدن، ناراحت کننده بودن....
فرد عاشق، درد می کشید و به کسی که بهش دل داده بود نمی رسید....
یونگی می ترسید، از اینکه عاشق بشه و نرسه می ترسید؛ پس ترجیح میداد معشوقه باشه....

معشوقه باشه و به عاشق کمک کنه تا بهم برسن....
اما این چیزی نبود که کسی به فکرش نرسه یا نخواد براش تلاش کنه....
مسلما افراد زیادی بودن که با چنین عقیده ای توی جاده عشق و عاشقی قدم گذاشتن....
اما اگه قرار بود همه چیز انقدر ساده باشه، پس چرا این واژه سه حرفی به درد و سختی معروف بود؟؟

مهم نیست عاشق باشی یا معشوق....
تو در هر صورت باید سختی بکشی....
پس بهتر بود که هیچوقت نه عاشق بشه و نه معشوقه کسی باشه....
اما، قرار نیست که همه چیز به میل ما پیش بره....
با باز شدن ناگهانی در و شنیده شدن صدای قدم هایی، تمرکزش بهم ریخت و نگاه سردش روی ندیمه ای که نفس نفس میزد نشست....

یونگ:چی باعث شده اینطوری وارد خلوت من بشی؟؟

ندیمه سرش رو پایین انداخت و تعظیمی کرد

_عذر میخوام سرورم، اما مطلب مهمی هست که باید بدونید....

با ساکت موندن یونگی، سرش رو بالا آورد و درحالی که توی چشماش نگرانی مشخص بود گفت

_سرورم، امپراطور....

شنیدن همون کلمه کافی بود تا یونگی با استرس از جاش بلند شه و به سمت دختر جوان بره....

REMARRIAGE OF THE QUEENWhere stories live. Discover now