سوم شخص
با باز شدن در، نگاهش رو به اون سمت داد و جونگسو رو دید که با لبخندی روی لبش، بهش نزدیک میشه....
جونگ:تو هنوز کادوتو از من نگرفتی ملکه....
یونگی پوزخندی زد و نگاهش رو از مرد گرفت....
بعد از کار دیروزش، انتظار داشت باهاش خوش رفتاری کنه؟؟
وقتی که یه برده فراری رو به ملکش ترجیح داد؟؟
جونگسو واقعا پررو بود....جوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و این به شدت پسر کوچیکتر رو عصبی میکرد....
اون واقعا متوجه رفتارش نمیشد یا خودش رو میزد به نفهمیدن؟؟
یعنی نمیدونست این رفتار هاش چقدر آزار دهندست؟؟
دیگه چطور باید بهش می فهموند که از دستش ناراحته؟؟پ.ن{نفهمه عزیزم، نفهم}
جونگ:نمیخوای هدیت رو بگیری؟؟
یونگی به طرف مرد برگشت و با دیدن جعبه توی دستش، ابرو هاش رو بالا انداخت
یونگ:حال معشوقتون چطوره سرورم؟؟
بهتر هستن؟؟نتونست جلوی خودش رو بگیره و بهش تیکه انداخت....
واقعا از دستش ناراحت و عصبی بود و نمیدونست که بیشتر از این میتونه تحمل کنه یا نه؟؟
اون فقط خسته بود، از قبل از اومدن اون دختر خسته بود....جونگسو مردی نبود که بهش توجه کنه، انگار واقعا پسر کوچیکتر رو فقط برای دوام سلطنتش میخواست....
با وجود سورا اوضاع حتی بدتر هم شد و یونگی حالا کاملا مطمئن بود که مرد مقابلش فقط با اون مشکل داره....فقط از اون دوری میکنه و تمام توجه و علاقش رو به اون دختر میده....
انگار که همیشه منتظر اون بوده و یونگی فقط یه مانع یا یه آدم اضافه بوده که حالا باید کنار زده بشه....
فکر کردن راجع به اینکه شخص سوم اون رابطه خودشه، قلبش رو به درد میاورد اما به خوبی
میدونست این یه حقیقته....تنها نگرانیش جایگاهش بود....
اگه سورا موفق میشد وارثی به دنیا بیاره، برای ولیعهد شدن فرزندش، باید با جونگسو ازدواج میکرد و این یعنی؛ دیگه نمیتونست ملکه باشه و باید به زندگیش به عنوان یه اشراف زاده ساده ادامه بده....
جدا از اون، وجههش پیش مردم چی میشد؟؟به خوبی میدونست که دهن اون آدما رو نمیشه بست و اگر جونگسو واقعا اقدامی برای عزل کردنش از جایگاهش بکنه، علاوه بر خودش؛ پشت سر سورا و اون مرد هم حرف های زیادی زده میشد و این یعنی فاجعه....
همین الان هم زمزمه هایی به گوشش رسیده بود....
مردم کنجکاو بودن که بدونن، امپراطور چه قصدی داره؟؟
علت حضور اون صیغه در دربار چیه؟؟
آیا مشکلی بین امپراطور و ملکه هست؟؟
و در نهایت، تکلیف ملکه چی میشه؟؟
قراره جدا بشه یا همچنان توی قصر بمونه؟؟
ESTÁS LEYENDO
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Ficción histórica{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...