سوم شخص
دستگیره در طلایی رنگ رو پایین کشید و اجازه داد پسر کوچیکتر زودتر داخل بشه....
روز های اول با وجود اینکه میدونست ممکنه یونگی قبولش نکنه، تم اتاق رو تغییر داده بود....
خوابیدن کنار ملکش، مثل یه رویای دلنشین بود که انگار هیچ وقت واقعی نمیشد اما حالا اینجا بود....
جایی که خود پسر ازش خواسته بود باشه، درست کنارش و به عنوان همسرش....یونگ:خیلی قشنگه و مطمئنا قبل از اومدن من، اینطوری نبوده
پ.ن{یه همچین چیزی}
هوسوک لبخندی زد و رو به روی یونگی ایستاد
هوپ:فقط به خاطر تو تغییرش دادم....
این کارها، هرچند ناچیز و کوچیک، میتونه کمی تورو خوشحال کنه؛ پس من از انجام دادنش استقبال میکنم....لبخندی روی لبای پسر کوچیکتر نشست، چیزی که این روزا به لطف هوسوک زیاد تجربش میکرد....
اون مرد تمام تلاشش رو میکرد تا خوشحالش کنه و یونگی نمیدونست چطوری باید جبران کنه، شایدم میدونست؟؟مسلما راه های زیادی برای جبران کردن بود اما تا وقتی خجالت می کشید، به چه دردی میخوردن؟؟
اون حتی وقتی نزدیک پسر بزرگتر می ایستاد هم گونه هاش سرخ میشدن، پس چطوری میخواست جبران کنه؟؟اگر قبلا اینها رو تجربه کرده بود، قطعا اوضاع فرق داشت اما متاسفانه یا خوشبختانه؛ هیچوقت با جونگسو توی چنین موقعیت هایی نبود و به همین دلیل بود که حتی برای کوچیک ترین چیز ها هم خجالت میکشید....
گرچه به خوبی میدونست که باید بذارتش کنار، هوسوک همسرش بود و کاملا متوجه بود که خیلی منتظرش گذاشته....
اینطور نبود که ندونه، آگاه بود که زوج هایی که به دلایل مختلف و سیاسی باهمدیگه ازدواج کرده بودن هم، شب اول پیوند خوردنشون باهم رابطه داشتن و اینکه پسر بزرگتر تاحالا چیزی ازش نخواسته بود؛ اوج صبر و تحملش رو نشون میداد و البته احترامی که براش قائل بود....
میدونست به دلیل اینکه ازدواجشون به خاطر خودش بوده و علاقه ای به مرد نداشته، هوسوک نزدیکش نمیشه اما کاملا متوجه خواستنش میشد....
عطشی که توی نگاه، رفتار و حرفاش بود؛ این رو به طور واضحی بهش میگفت و یونگی میدونست باید حداقل برای جبران و نه هیچ چیز دیگه ای، کمی این خجالت رو بذاره کنار....
YOU ARE READING
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Historical Fiction{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...