یک هفته بعد_سوم شخص_سرزمین غربی
سورا در تمام این مدت آموزش های مختلفی میدید و گاهی وقتا از شرایطش شکایت میکرد....
نمیدونست چرا به عنوان ملکه باید چنین کارهایی انجام بده...
با فکر کردن به اینکه یونگی هم تا چند مدت گذشته اینکار ها رو انجام میداد، پوزخندی زد و گفت....سورا:اون فقط زیادی حوصله سر بره، الکی نیست که امپراطور به جای اون؛ منو انتخاب کرده....
پ.ن{چی میشه تو دو دقیقه گوه نخوری؟؟}
این چند مدت به دلیل آموزش های فشرده و از نظر خودش مزخرف، فرصت دیدن پسرش رو نداشت....
نمیتونست زیاد کنارش باشه و از این شرایط اصلا راضی نبود....
با شنیدن صدای در، اجازه ورود داد و قامت مردی که در دیدگاهش قرار گرفت؛ اخمی مهمون پیشونیش کرد....
دوباره اون بود....سورا:باز چی میخوای؟؟
مرد درحالی که پوزخند همیشگیش گوشه لبش نشسته بود، با قدم های محکم به طرف دختر رفت....
_شنیدم فرزند امپراطور رو به دنیا آوردی
سورا از شنیدن اون جمله پوزخندی زد و جوری که انگار به این موضوع افتخار میکرد گفت....
سورا:هیچکس به جز من لایق چنین چیزی نبود....
پ.ن{زااااااااااااااارت}
_خیلی امیدوار نباش....
سورا:منظورت چیه؟؟
با اخم گفت و جوابی که گرفت پوزخند بزرگتر شده مرد بود
_برات سوال نیست که چرا اون بچه شبیه امپراطور عزیزت نیست؟؟
اون مرد انقدر هول و دستپاچه بود که متوجه هیچی نشد و فقط میخواست ثابت کنه که مشکل از همسر سابقشه....
اما اگه در حقیقت چنین چیزی نباشه چی؟؟با دیدن سکوت دختر و دستای مشت شدش، ادامه داد
_چرا باید موهای اون بچه مشکی باشه؟؟
یا فرم لب و چشماش شبیه امپراطور نباشه؟؟
حتی تو هم متوجه نشدی اما....
چی میشه اگه همه بفهمن که ملکه و همسر جدید امپراطور یه هرزست که از صاحب قبلیش باردار شده؟؟با دیدن رنگ پریده دختر، قهقهه ای زد و بعد از چند ثانیه با جدیت ادامه داد
_حالا دیگه چشمات به واقعیت باز شد....
به زودی با باردار شدن ملکه سابق، امپراطور متوجه همه چیز میشه....
میدونی بعدش چه اتفاقی میفته؟؟از جاش بلند شد و همونطور که به طرف در به قصد خروج حرکت میکرد، گفت
_برمیگردی پیش خودم....
بهتره از الان وسایلت رو جمع کنی هرزه کوچولو....
تو دوباره مال من میشی....
YOU ARE READING
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Historical Fiction{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...