سوم شخص
نادیا:من نادیا هستم، همسر پادشاه سابق....
و البته قبل از شما قرار بود همسر پادشاه هوسوک بشم....یونگی یه تای ابروش رو بالا انداخت....
اون دختر حتی بهش تعظیم هم نکرده بود....
نمیدونست به عنوان ملکه باید بهش احترام بذاره؟؟
و اینکه، چطور انقدر راحت درباره ازدواجش با هوسوک حرف میزد؟؟
از اینطوری بی پرده و رک بیان کردنش، خجالت نمی کشید؟؟
و چرا لحنش این مدلی بود؟؟
با حرص و تنفر و شایدم غرور؟؟حدس اینکه قراره براش دردسر درست کنه، زیاد سخت نبود....
اما بهتر بود همین الان جلوی هر اتفاقی رو بگیره، گرچه چشمای اون دختر نفرت عمیقی رو نشون میدادن....
جوری که یونگی شک داشت با حرف زدن ساده، بتونه اونو از انجام هر چیزی که توی ذهنش میگذره منصرف کنه....
نفس عمیقی کشید و پوزخندی رو لبش نشوند....یونگ:جانگ یونگی، همسر پادشاه هوسوک
مخصوصا از فامیلی پسر بزرگتر پشت اسمش استفاده کرد تا بتونه صورت حرصی دختر رو ببینه و البته که لبخند رو لبای هوسوک هم از چشماش دور نموند....
مشخصا از اینکه یونگی چنین چیزی گفته خوشحال بود و پسر کوچیکتر هم کسی نبود که این خوشحالی رو خراب کنه پس جای پوزخندش رو با یه لبخند کوچیک عوض کرد و رو به هوسوک با ملایمت گفتیونگ:قصر زیباتون رو بهم نشون نمیدید پادشاه؟؟
هوسوک دستش رو پشت کمر پسر گذاشت و به داخل هدایتش کرد....
با دیدن تم سفید و آبی، لبخند روی لباش بزرگتر شدیونگ:دوستش دارم، زیباست....
هوپ:به زیبایی تو نیست ملکه من....
پسر کوچیکتر گوشه لبش رو گزید و هوسوک به واکنشش خندید، ملکش خیلی خجالتی بود....
خانم جانگ:پسرم، من اقامتگاه خانواده ملکه رو بهشون نشون میدم، تو بهتره همسرت رو همراهی کنی
کاملا مشخص بود که قصدش از اون حرف، ایجاد فرصت تنها شدنشون بود و البته که پدر و مادر یونگی هم استقبال کردن و با تایید کوتاهی ازشون دور شدن....
هوسوک بی توجه به نادیا که کنارشون ایستاده بود، یونگی رو به طرف پله ها هدایت کرد تا اتاقش رو بهش نشون بده....به شدت دوست داشت پسر کوچیکتر رو کنار خودش و روی تخت خودش داشته باشه، اما میدونست که حق چنین چیزی رو نداره....
ازدواجشون صرفا به خاطر جایگاه ملکش بود و اون بدون هیچ علاقه ای، نمیتونست پسر رو مهمون خلوتش کنه....
در اتاق رو باز کرد و نگاهش روی لب های خندون پسر کوچیکتر نشست....
ظاهرا از فضای اونجا خوشش اومده بود....
YOU ARE READING
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Historical Fiction{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...