سوم شخص
چشم های گرد شده از تعجب بقیه گویای همه چیز بود....
هیچکس چیزی که دیده بود رو نمیتونست باور کنه....
اما شاید بشه گفت که جونگسو وضع بدتری نسبت به بقیه داشت....جونگ:این برای تو یه شوخیه؟؟
همین الان این مسخره بازی رو تمومش کن....هوسوک اخمی روی پیشونیش نشوند و یونگی رو به خودش نزدیک تر کرد....
هوپ:فکر نمیکنم توی جایگاهی باشید که بتونید از چنین لحنی در مقابل ملکه آینده سرزمین شرقی استفاده کنید....
پ.ن{اووووووووف ابهتتتتتت}
جونگسو دستاش رو مشت کرد و نفسش رو با حرص بیرون داد
جونگ:یونگی ملکه منه، نه تو....
قبل از اینکه هوسوک بتونه چیزی در جوابش بگه، یونگی به حرف اومد
یونگ:خوب نیست جلوی ملکه آینده از همسر سابقتون حرف بزنید، ممکنه ناراحت بشن....
جونگسو پوزخند پر از حرصی زد و دست سورا رو گرفت و از اونجا خارج شدن....
با رفتنشون یونگی به آرومی از مرد کنارش پرسیدیونگ:الان باید انجامش بدیم؟؟
هوسوک سرش رو تکون داد و تایید کرد
هوپ:میدونم که لیاقتت این نیست اما درحال حاضر چاره ای نداریم، برای اطمینان بیشتر باید همینجا انجامش بدیم....
یونگی تایید کرد و هوسوک به طرف کشیش اعظم چرخید
هوپ:ما میخوایم همین الان باهم ازدواج کنیم....
با این حرف، پدر و مادر جونگسو از سالن خارج شدن و کشیش آهی کشید....
یونگی نگاهی به خانوادش انداخت و توی چشماشون، دنبال نا رضایتی و عصبانیت گشت اما هیچی نبود....
نمیدونست از خوشحالیه یا از بی تفاوتی....
هرچی که بود، نمیتونست الان بهش اهمیتی بده...._لطفا جلوی من بشینید
هوسوک و یونگی روی سکو نشستن و انگشتاشون توی هم گره خورد....
_پادشاه هوسوک، مردی که مقابلتون نشسته رو به عنوان ملکه و همسر خودتون می پذیرید؟؟
هوسوک بلافاصله جواب داد و یونگی نتونست جلوی لبخندش رو بگیره....
اون مرد زیادی هول یا شایدم بیش از حد عاشق بود...._مین یونگی، مرد مقابلت رو به عنوان پادشاه و همسرت می پذیری؟؟
برای چند ثانیه تعلل کرد....
هنوزم نمیدونست کاری که میکنه درسته یا نه....
اما به خوبی میدونست که این آخرین فرصتشه....
حالا که تا اینجا اومده بود، نباید با جا زدن اون فرصت رو از دست میداد....
پس لبخند بزرگتری زد و با صدای رسایی تایید کرد....
YOU ARE READING
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Historical Fiction{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...