سوم شخص_هشت ماه بعد
پ.ن{ یکماه و خورده ای هم قبل از اعلام بارداری سورا، دختره تو قصر بوده پس الان 9 ماهشه}
دقیقا هشت ماه از روزی که برای دختر باردار جشن گرفته بودن گذشته بود....
توی این مدت اتفاقات زیادی افتاد....
ارتباطش با پادشاه سرزمین شرقی به طور کامل قطع شده بود و تنها همون پرنده نامه بر کوچولو به دیدنش میومد، بدون هیچ پیامی از طرف صاحبش....
این فرصتی برای یونگی بود تا بتونه کامل و دقیق به پیشنهاد هوسوک فکر کنه و در نهایت تصمیم درستی بگیره....افکار ضد و نقیضش اون رو تقریبا دیوونه کرده بودن....
از طرفی میگفت اینکار به نفعشه و جایگاهش حفظ میشه....
از طرفی اینکار رو بی شرمی میدونست و نمیخواست جواب محبت های اون پادشاه رو با سو استفاده کردن ازش بده....جدا از اون نمیتونست به دلیل این پیشنهاد فکر نکنه....
جانگ هوسوک، پادشاه سرزمین شرقی بهش ابراز علاقه کرده بود....
یونگی نمیتونست به خاطر منافع خودش، پاش رو روی احساسات اون مرد بذاره و ازش استفاده کنه....
با همه اینا، میل عجیبی برای قبول کردن داشت....
اینطوری همه چیز بهتر بود اما میدونست که این موقعیتم درست نیست....نمیدونست بعد از طلاقش از جونگسو، مرد دنبالش میاد یا واقعا جاش رو به سورا میده؟؟
یا اینکه، حتی اگه اون ازش میخواست برگرده؛ خودش اینکارو میکرد؟؟
جواب لطف و مهربونی های پادشاه سرزمین شرقی رو اینطوری میخواست بده؟؟از طرف دیگه، اگه جونگسو خیالی برای برگردوندنش نداشت و هوسوک با توی خطر افتادن آینده سلطنتش، مثل همسرش معشوقه ای رو به قصر میاورد چی؟؟
اگه فرزندش دنیا میومد، مجبور بود از اون هم طلاق بگیره و ممکن بود دیگه شانسی برای نگه داشتن جایگاهش نداشته باشه....تلاشش برای حفظ موقعیتش به عنوان ملکه صرفا به خاطر درد و رنجی بود که کشیده بود....
اون نتونسته بود اونطوری که باید، کودکی کنه و بیشتر وقتش صرف یادگیری مسائلی میشد که به اداره کشور و حکومت کردن مربوط میشد....
نمیتونست حالا که از کودکیش گذشته، انقدر راحت همه چیز رو ول کنه و فقط به عنوان یه اشراف زاده شناخته بشه....به هیچ عنوان چنین چیزی رو نمیخواست....
بهترین راه قبول کردن پیشنهاد هوسوک بود، گرچه نمیدونست که در نهایت چه اتفاقی قراره براش بیفته....
مثل جونگسو، باید دوباره طلاق بگیره یا اینکه پیش همسرش برمیگرده؟؟
تمام این هشت ماه رو داشت با همین افکار بی سر و ته کلنجار میرفت و هنوز هم به نتیجه ای نرسیده بود....به خودش میگفت تا به دنیا اومدن بچه سورا وقت زیادی داره اما اشتباه میکرد....
روز ها پس از روز ها با سرعت رد میشدن و این یونگی بود که هنوز گوشه ای از دنیای غمگینش ایستاده بود و کاری از پیش نمیبرد....
اما به نظر میومد دیگه حتی فرصتی برای کلنجار رفتن با خودش و افکارش هم نداره....
فرزند امپراطور امروز به دنیا میومد....
YOU ARE READING
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Historical Fiction{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...