سوم شخص_سه روز بعد
به خواست جونگسو، سورا کلاس های آموزشیش رو شروع کرده بود....
اون باید آداب و رسوم معاشرت با اشراف زاده ها، نحوه صحیح تربیت ولیعهد و همینطور خوندن و نوشتن رو یاد می گرفت....همه اینها با همدیگه، واقعا سخت و طاقت فرسا بود اما میدونست که اگر میخواد ملکه اون سرزمین بشه باید حتما اونکار ها رو به بهترین نحو ممکن یاد بگیره و انجام بده...
دخترک توی این سه روز به جونگسو بابت دستورات زیادش گله کرده بود و اون مرد هر دفعه با یک جمله جوابش رو میداد....
_اینها برای تو و آینده ولیعهد لازمه....سورا بعد از چند بار شکایت و گلایه، به این نتیجه رسیده بود که حرف زدن با اون مرد فایده ای نداره و در نهایت مشغول انجام کار هایی شد که از قبل براش برنامه ریزی کرده بودن....
امروز اما برنامه ای برای کارهاش نداشت چون اتفاق مهمی قرار بود بیفته....تمام مدت رو مشغول انتخاب لباس مناسب برای مهمونی بود و نمیتونست روی هیچ چیز دیگه ای تمرکز کنه....
بر خلاف اون، یونگی توی اتاقش ماتم گرفته بود....
دستورات لازم رو برای برگذاری مهمانی داده بود اما خودش برای نظارت حاضر نشده بود....حتی برای استقبال مهمان ها هم از اقامتگاهش بیرون نرفت و البته که این عدم حضورش، امپراطور رو به شدت عصبی کرده بود....
نمیدونست مشکل یونگی چیه که انقدر سرد برخورد میکنه و بر خلاف دستوراتش، همه چیز رو طوری پیش میبره که خودش میخواد....اون گفته بود که پسر کوچیکتر باید روی کار ندیمه ها نظارت کامل داشته باشه، اما نه تنها اینکار رو نکرده بود؛ بلکه تمام مدت توی اتاقش مونده بود و خیالی برای بیرون اومدن نداشت....
گرچه، هر کس دیگه ای بود هم به یونگی حق میداد که چنین کاری کنه....
به هرحال، نباید انتظار داشت که توی مراسم معشوقه همسرش حضور پیدا کنه و تمام مدت با خوشحالی بخنده و شاد باشه....جونگ:خوش آمدید پادشاه هوسوک
با دیدن اون مرد اخمی کرد و به سردی خوش آمد گفت....
باید از دفعه های دیگه به یونگی میگفت اون رو دعوت نکنه؟؟
اصلا ازش خوشش نمیومد....پ.ن{به چپش که خوشت نمیاد}
هوپ:ملکه نیستن؟؟
بی توجه به حرف جونگسو، سوالش رو پرسید و این مرد بزرگتر رو عصبی میکرد....
چرا باید نرسیده، سراغ یونگی رو میگرفت؟؟
قرار نبود پاش رو از زندگیشون بکشه بیرون؟؟جونگ:اتاقتون رو بهتون نشون میدن....
سوال مرد رو نادیده گرفت و بعد از جمله ای که به سردی بیانش کرد، از هوسوک فاصله گرفت و فرصت دیدن پوزخند روی لباش رو از دست داد....
YOU ARE READING
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Historical Fiction{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...