سوم شخص
با خوردن نور آفتاب به چشماش، پلکاش رو به آرومی از هم باز کرد و کمی تو جاش وول خورد....
با حس درد توی پایین تنش، هیسی کشید و چشماش درشت شد، چند ثانیه طول کشید تا علت دردش رو تشخیص بده و در نهایت با یادآوری اتفاقات شب گذشته؛ گونه هاش سرخ شد....اون واقعا با هوسوک انجامش داده بود؟؟
چیز عجیبی نبود، به هرحال اون مرد همسرش بود، اما نمیتونست جلوی خجالتش رو بگیره، اوایل رابطش با جونگسو هم همینطور بود و این دست خودش نبود که از به نمایش گذاشتن بدنش شرمش میشد....
نمیتونست هضم کنه کسی که دیشب انقدر بی دفاع، زیر مرد بزرگتر وول میخورد؛ خودش بود....این براش زیادی خجالت آور و دور از ذهن بود....
حالا چطوری باید تو چشمای هوسوک نگاه میکرد؟؟
میدونست با هربار نگاه کردن بهش، قراره اون چشم های پر از شهوت شب گذشته رو به یاد بیاره و این چیزی نبود که بتونه باهاش به راحتی کنار بیاد....
صادقانه میگفت، از اتفاقی که بینشون افتاده بود ناراحت نبود؛ اینو هم میدونست که بالاخره یک روز باید انجامش میداد....روز اولی که وارد سرزمین شرقی شد، انتظار داشت همون شب هوسوک ازش رابطه بخواد و البته که این حق رو بهش میداد، به هرحال اونا ازدواج کرده بودن و شب اول ازدواج هر زوج هم این اتفاق میفتاد؛ با این حال مرد بزرگتر چنین چیزی ازش نخواست و حتی گذاشت تو اتاق دیگه ای بمونه تا یه وقت اذیت نشه و
یونگی واقعا از هوسوک بابت درک بالاش ممنون بود و البته یه خورده ناراحت....اینکه اولین رابطشون توی مستی اتفاق افتاد، کمی ناراحت کننده بود اما اینو به خوبی میدونست که با اون حجم از خجالت و شرمساری، امکان نداشت توی هوشیاری اجازه چنین کاری رو به مرد بده، با این حال
نمیدونست باید خودش رو سرزنش کنه یا نه؛ اون تقریبا وظیفش رو به عنوان همسر هوسوک فراموش کرده بود و حالا به خودش اجازه دلخوری میداد....اون کسی که باید شکایت میکرد قطعا هوسوک بود که نیاز هاش نادیده گرفته شده بود، اما با وجود همه اینا هیچی نگفته بود و یونگی ازش ممنون بود، چون اگه مرد به طور مستقیم ازش چنین چیزی رو درخواست میکرد، جواب اون فرار کردن به اتاقش بود؛ پس نباید بابت رابطه از روی مستیشون دلگیر میشد....
به هرحال تنها چیزی که اون لحظه میخواست، این بود که مرد بزرگتر مثل خودش اتفاقات شب گذشته رو یادش باشه، از اینکه فراموش کنه چی بینشون گذشته بدش میومد و در عین حال قصدی هم برای اونجا موندن و منتظر شدن تا بیداری هوسوک نداشت، پس به آرومی از جاش بلند شد اما با کشیده شدن دستش؛ دوباره روی تخت افتاد....
هوپ:ملکه من، چرا انقدر زود بیدار شدی؟؟
تو نیاز به استراحت داری، بدنت ضعیف شده....
YOU ARE READING
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Historical Fiction{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...