سوم شخص_نه روز بعد
با شنیدن صدای در، اجازه ورود داد و با دیدن مردی که وارد شد؛ رنگش پرید....
سورا:تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟
مرد پوزخندی زد و جلوی دختر ترسیده ایستاد
_بهت گفته بودم که نمیتونی از دست من فرار کنی....
سورا:ازم چی میخوای؟؟
مرد روی صندلی نشست و پاهاش رو روی هم انداخت
_میدونی که من یه تاجرم....
جدیدا شرایط خوبی برای تجارت ندارم....
چطوره که تو بهم کمک کنی؟؟سورا با سردرگمی بهش خیره شد و مرد پوزخند بزرگتری زد
_خودت میدونی که چقدر مدرک ازت دارم....
اگه میخوای امپراطور عزیزت نفهمه که تو واقعا چجور آدمی هستی، باید برام یه سری کارا انجام بدی....سورا دستاش رو مشت کرد و با حرص پرسید
سورا:چه کوفتی میخوای؟؟
_اگه الان توی عمارت من بودیم، جرئت اینطوری حرف زدن رو نداشتی؛ میدونی که؟؟
کاملا میدونست....
سورا از اون مرد متنفر بود....
اوایل باهاش خوب رفتار میکرد، البته اونموقع نمیدونست که یه بردست....
خیال میکرد اون مرد عاشقشه اما وقتی درخواست همخوابی باهاش رو رد کرد، عصبی شد و بهش حقیقت رو گفت....گفت که هیچوقت عاشقش نبوده و براش چیزی جز یه برده نیست و اون فقط باید وظیفش رو انجام بده و ازش اطاعت کنه....
اون کسی نبود که با همچین چیزی کنار بیاد پس مخالفت کرد و نتیجه اینکارش هم تنبیهاتی بود که سورا با یادآوریشون هم بدنش از ترس میلرزید....بدنش همیشه کبود و پر از جای زخم بود....
مجبور شد برای راضی نگه داشتن اون مرد و مجازات نشدن، باهاش کنار بیاد و هرکاری که میخواد رو انجام بده، در نهایت اون ازش راضی بود....
تونست اعتمادش رو جلب کنه و تقریبا توی اون عمارت آزاد بود اما اون چنین آزادی ای رو نمیخواست....پس یه نقشه برای فرار کشید و وقتی مرد برای مسافرت کاری به جایی خارج از شهر رفته بود، برای همیشه از اونجا رفت و حتی پشت سرش رو هم نگاه نکرد....
از شانس خوبش بود که امپراطور سرزمینش اون رو دید و ازش خوشش اومد....اول به قصد کمک کردن بهش نزدیک شد اما در نهایت بهش گفت که قراره اولین صیغه دربار بشه و سورا هم با رضایت کامل قبول کرد....
زندگی کنار امپراطور زیادی رویایی بود....
توی همون شب های اول جونگسو بهش گفته بود که ملکه باردار نمیشه و اون به یه وارث احتیاج داره....سورا با خوشحالی قبول کرد که برای اون مرد فرزندی به دنیا بیاره و این پروسه خیلی زود شروع شد....
تقریبا همه چیز خوب بود تا زمانی که اون مرد دوباره پیداش شد....
جلوی همه تحقیرش کرد و حالا بازم اینجا بود تا ازش باج بگیره....
YOU ARE READING
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Historical Fiction{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...