سوم شخص
کمی تو جاش وول خورد و چشماش رو باز کرد، خمیازه کوتاهی کشید و با دیدن هوسوک کنارش، گونه هاش سرخ شد، دو شبی بود که کنار هم می خوابیدن و یونگی نمیتونست جلوی خجالت کشیدنش رو بگیره...
تمام مدت، پسر بزرگتر اون رو تو بغلش می کشید و اجازه نمیداد ازش دور بشه و گهگاهی به گونه، پیشونی و موهاش بوسه میزد و یونگی کاری جز لرزیدن بین بازوهای هوسوک؛ نمیتونست بکنه....هنوز به اون بوسه های ریز و پروانه ای عادت نکرده بود اما منکر احساس لذت بخششون نمیشد، تماس لب های مرد با پوست خودش زیادی شیرین و دوست داشتنی بود....
گوشه لبش رو گزید و به هوسوک که هنوز خواب بود خیره شد، نمیدونست چه کار خوبی کرده که لیاقتش اون مرده اما هرچی که بود، واقعا شکر گذار بود....به آرومی از جاش بلند شد و بعد از انجام روتین صبحگاهیش از اتاق بیرون رفت، درست کردن صبحانه برای همسرش، یه خورده لوس بود اما دوست داشت انجامش بده، با ورودش به آشپزخونه، مادر هوسوک و خانواده خودش رو دید که دور میز نشسته بودن و چندین ندیمه؛ مشغول پذیرایی و چیدن ظروف غذا بودن....
/صبحت بخیر ملکه
احترام کوتاهی به خانم جانگ گذاشت و بوسه ای به دستش زد....
یونگ:برای بیدار شدن زود نیست مادر جان؟؟
اینبار مادر خودش با لبخندی که همیشه مهمون لب هاش بود، جواب داد
+ما دیگه پیر شدیم، به ساعات زیادی برای استراحت نیاز نداریم....
پ.ن{اینو جدی گفتما، افراد مسن در طول شبانه روز شاید کمتر از ۶ ساعت به خواب نیاز داشته باشن، با افزایش سن نیاز به خواب کم میشه، مثلا افراد جوون به ۸ ساعت خواب نیاز دارن؛ درحالی که نوزاد ها میتونن ۱۹ ساعت بخوابن و این به خاطر نیاز بدن به استراحت و آرامش در سنین مختلفه و بر اساس شرایط روحی و جسمی هم قابل تغییره}
بوسه کوتاهی روی گونه مادرش نشوند و با لبخند گفت
یونگ:شما تازه اول جوونیتونه، پیر کجا بود؟؟
+انقدر دلبری نکن حالا، تو چرا انقدر زود بیدار شدی؟؟
با یادآوری قصدش از اومدن به آشپزخونه، گونه هاش سرخ شد و درحالی که با گوشه لباسش بازی میکرد؛ سرش رو پایین انداخت....
یونگ:می خواستم....خودم برای پادشاه هوسوک.... صبحانه درست کنم....
خانم جانگ خندید و با شیطنت گفت
/پس خوش به حال پسرم، نه؟؟
یونگی تقریبا از جلوشون فرار کرد و به طرف دیگه آشپزخونه پناه برد، میدونست اگه اونجا وایسه؛ از دست انداختنش فروگذاری نمی کردند....
YOU ARE READING
REMARRIAGE OF THE QUEEN
Historical Fiction{COMPLETED} اون شرط کرده بود.... که تنها همسرش باقی بمونه.... که کسی رو جایگزینش نکنه.... ولی اون گوش نکرد.... تنها کاری که میکرد، تحقیر کردنش بود.... چرا باید بازم تحمل میکرد؟؟ اون میخواست بره.... با مردی که علاقش رو بهش ثابت کرده بود بره و زندگی ب...