CHAPTER 14

977 164 272
                                    

سوم شخص

دو روزی از رفتن مهمان ها میگذشت....
یونگی از این اتفاق خرسند و راضی بود....
البته که کسی هم بابتش سرزنشش نمیکرد، تمام این چند روز جونگسو مزاحمش شده بود و پسر کوچیکتر کم کم داشت ازش میترسید؛ با رفتنش میتونست نفس راحتی بکشه....

نیمه های شب بود که به دلیل بی خوابی تصمیم گرفت توی باغ قدم بزنه تا شاید عطر مست کننده گل ها و شکوفه های بهاری کمی حال و هواش رو عوض کنه....
برای ثانیه ای چشماش رو بست و بعد از باز کردنش پرنده آبی رنگی رو دید....
پرنده هوسوک....

پ.ن{اوضاع خطریه}

لبخند بزرگی که روی لباش نشسته بود، با دیدن پرواز کردنش به طرف حوضچه آب ماسید و با نگرانی گفت

یونگ:نرو اونجا، خطرناکه....

قبل از اینکه بتونه مانع بشه، پرنده کوچولو توی آب فرو رفت و لحظه ای بعد، یونگی تونست هوسوک رو تشخیص بده؛ چشماش از تعجب و ناباوری درشت شد و قدمی عقب رفت....

یونگ:هوسوک....

بی اختیار صداش زد و مرد بزرگتر با ترس بهش خیره شد....

هوپ:م....ملکه....

یونگی اونو دیده بود؟؟
به سرعت از حوضچه خارج شد و صدای جیغ خفه پسر کوچیکتر، گوش هاش رو پر کرد....

یونگ:خدای من، تو لختی....

به پشت برگشت و دستش رو روی چشماش گذاشت....
گونه هاش کمی سرخ شده بودن و مردمک های چشماش می لرزیدن....
بدن هوسوک....

یونگ:م....من میرم....اقامتگاهم

با قدم های بلند به طرف قصر رفت اما وسط راه هوسوک دستش رو کشیده و به دیوار پشت سرش کوبیدش....

هوپ:ملکه....من برات توضیح میدم

توی اون شرایط هیچ نیازی به توضیح نداشت....
فقط میخواست از دست مرد فرار کنه....
نه به این دلیل که ازش میترسید، بلکه به خاطر بدن خیس پسر بزرگتر که بهش چسبیده بود....

یونگ:ب....بعدا

سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند تا نگاهش به هوسوک نیفته، بدنش بدون هیچ پوششی بهش چسبیده بود و اون نمیتونست چنین چیزی رو تحمل کنه....

هوپ:ازم متنفری مگه نه؟؟

توی صداش به قدری ناراحتی موج میزد که یونگی احساس کرد چشماش از اونهمه درموندگی خیس شدن....
صورتش رو به طرفش چرخوند و تونست قطرات اشک رو ببینه که تیله های خوشرنگش رو براق کرده بودن....

یونگ:نیستم، باور کن نیستم....
چرا باید متنفر باشم وقتی که میدونم این قدرت جادویی توعه؟؟

REMARRIAGE OF THE QUEENDonde viven las historias. Descúbrelo ahora