بکهیون به زیر تخت کیونگسو که در واقع توی طبقه بالاییش خوابیده بود لگد زد.
-هی چه خبره ؟ چرا انقدر تکون میخوری ؟
بکهیون بخاطر بدخواب شدنش بشدت بداخلاق شده بود و وقتی یهویی سر پسر کوچیکتر از تختش آویزون شد تقریبا جیغ زد اما سریع با دستاش دهنش رو پوشوند.
-بکهیونی خوابم نمیبره.
-لعنت بهت جغد عوضی سکته کردم.
بکهیون در جواب اولین جمله لوس و کیوتی که تو کل زندگیش از کیونگسو شنیده بود بهش فحش داد و بعد با یه کوچولو عذاب وجدان پرسید.
-چیزی شده ؟حالت بده میخوای بریم پیش پرستار ؟
-نه ...اینجا..خب یه جوریه ...نمیتونم توی این تخت بخوابم
کیونگسو خیلی مظلوم گفت.
-نه اینکه تخته بد باشه اما...اما ....
-بیا پایین پیش من
بکهیون با لبخند گفت و توی تختی که براش بزرگ بود خودش رو کنار کشید و لبه پتوش رو بالا زد و کیونگسو فقط ۲۰ ثانیه وقت صرف کرد تا کنار هیونگ مهربونش توی تخت جا بگیره.اینکه کنار هم بخوابن تجربه جدید نبود قبلا پیش اومده بود که نگهبان دو شیفت شب باشه و همسرش هم برای زایمان یکی از زن های پک شب رو خونه نیاد پس کیونگسو اون شب ها رو توی خونه لیدر و توی تخت پسر کوچیکش به صبح میرسوند و اگه زیادی توی خواب تکون خوردن های بکهیون رو نادیده میگرفت اون شب ها بشدت دوست داشتنی بودن.
-یعنی دیگه از این به بعد اینجا خونمونه ؟
کیونگسو با بغص واضحی پرسید و پتو رو تا چونه اش بالا کشید.اعترافش سخت بود اما همین حالا هم دلش برای خونشون و کوکی های آخر شب مادرش تنگ شده بود ،بعضی شب ها وقتی مادرش خسته نبود توی تخت کنارش دراز میکشید و در حالی که بغلش میکرد از اتفاقای روزش یا هرچیز دیگه ای حرف میزد تا پسر کوچولوش به خواب بره و حالا نبودن نوازش های مادرش زیادی احساساتیش کرده بود.
-مامان بزرگم میگفت خونه اونجایی که احساس خوشحالی و آرامش میکنی.
بکهیون با آروم ترین صدای ممکن گفت تا هم اتاقی هاشون رو بیدار نکنه ،همه ی بچه ها خسته بودن و استرس جای جدید باعث شده بود سخت بخوابن گرچه اونا شرایط بهتری نسبت به کیونگ و خودش داشتن و یک هیچ جلو بودن ،حداقل الان خوابیده بودن.
-اما من میگم باید به این فکر کنی که میتونی چندتا خونه داشته باشی ،برای هر دوره از زندگیت تو میتونی به یه جا تعلق داشته باشی.
-هه سو میگفت خونه ات کنار جفتته ،بکهیونی تو هم قراره یه جفت داشته باشی و منم اگه بتا نشم میتونم یه جفت داشته باشم پس ....پس خونه ی توام کنار جفتت ...
حرف کیونگسو با فشرده شدن نوک بینیش قطع شد.
-بیخیال فسقلی من به جفت اعتقاد ندارم ،من همینجوری هم به حد کافی بی نقصم پس قرار نیست که یه غریبه کاملم کنه تا کنارش حس آرامش داشته باشم.
توام نمیخواد به این چیزا فکر کنی بهتره یکم زور بزنی و بخوابی هیونگ میگه اولین صبح توی اردوگاه خود جهنمه باید به موقع بیدار بشی تا بهت غذا برسه.
..................................
-وقتشه بیدار شید.
این جمله توی چند دقیقه گذشته برای بار دهم توی گوش هاش پیچید اما بکهیون واقعا انرژی باز کردن پلک هاش رو نداشت دیشب خیلی سخت خوابش برده بود و عادت نداشتنش به تشک و بالشتش همون چندساعت خواب رو هم کوفتش کرده بود.
-"همگی همین الان بیدار شید"
تنش با صدایی که از اون آلفای لعنتی توی اتاق پیچید لرزید و مثل بقیه بچه ها ،البته بجز کیونگسو توی تخت نشست ،لعنت بهش اون گرگ عوضی از لحن آلفاییش استفاده کرده بود اونم واسه چندتا بچه ی خواب این بدجنسی بود.بکهیون با لب های آویزون به کیونگسو سیخونک زد تا بیدار بشه و بعد به آلفای درشت هیکل توی درگاه نگاه کرد.
-اوه خداروشکر ،بلاخره بیدار شدین. بکهیون بودی دیگه ؟
آلفا که حالا اونقدرا که صداش ترسناک بود ،ترسناک به نظر نمیرسد با لبخند رو به بکهیون لب زد و پسر گیج خواب سری تکون داد.
-خیلی خب از الان تو سرگروه اتاقتونی ،همه باید تا ۱۰ دقیقه دیگه اون لباس هارو پوشیده باشن و توی محوطه تمرین صبحگاهی باشن وگرنه تنبیه میشی.
مرد نیشخند بدجنسی زد و خیلی زود از جلوی چشمشون محو شد.
-هی بلند شین ،من نمیخوام تنبیه بشم ،کیونگ ...کیونگی پاشو ...باید لباس هاتو عوض کنی ...بجنب پسر
بکهیون در حالی که از تخت بیرون میومد به پسر کوچیکتر لگد آرومی زد و به جانگجون تذکر داد که تختش رو مرتب کنه چون بعد از رفتنشون مربی ها اتاق ها رو چک میکردن خب خوبی های داشتن سوهو قابل شمارش نبود.
..................................
مربی ها این بار بهشون رحم کرده بودن و تصمیم نگرفته بودن زیر تابش مستقیم آفتاب اونا رو به گوشت های بریون شده واسه ناهار تبدیل کنن اما قانون ثابت باید اجرا میشد و بکهیون مطمئن بود اگه توی دلش به جد بی شعورش که این قانون ها رو گذاشته فحش بده قرار نیست بازخواست بشه ،گرگ ها میتونن توی شب هم فعالیت کنن پس چه لزومی داره خواب خوش صبح رو از دست بدن؟!
-گرگ های جوان
مینسوک هیونگ با صدای جدی اش همهمه کوچیک بین بچه ها رو ساکت کرد.
-امروز اولین روز شما توی دوره مقدماتی تمریناته ،۲ماه آینده برای شما حیاتیه و نباید هیچ تنبلی ای از سمتتون دیده بشه چون پایه اصلی هنر جنگ رو برای آیندتون تعیین میکنه.
آلفا ،بتا یا امگا مهم نیست همه شما برای شروع یادگیری باید تمرینات پایه رو اساسی جدی بگیرین.
مینسوک هیونگ با آرامش قوانین اردوگاه رو توضیح میداد و بکهیون مطمئن بود میتونه یه چرت کوچیک بزنه در هرحالت انقدر خواب آلود بود که چیز خاصی از حرف های هیونگش نمیفهمید اما مهم نبود به هرحال بکهیون قوانین رو میدونست اونا تا دوماه آینده قرار بود هر شکنجه ای رو تحمل کنن و بعد از اون بود که بهشون اجازه میدادن به اسلحه ها نزدیک بشن.
درسته که بکهیون از هر قانونی متنفر بود اما اینکه اجازه ندن بدون هیچ آگاهی ای از قدرت آسیب هر اسلحه بهش دست بزنن چیز خوبی بود.
-خیلی خوب مطمئنم گرسنه این ،حالا میتونین سمت غذاخوری برین ،صبحانه خوبی منتظرتونه.
بکهیون خوشحال از تموم شدن صحبت های هیونگش دست کیونگسو رو گرفت تا دنبال بقیه در سکوت و آرامش سمت غذاخوری بره.
-بیون بکهیون ،دو کیونگسو شما دونفر همینجا بمونین.
چشم های درشت شده بکهیون روی هیونگ مهربونش نشست و در جواب فقط لبخند مطمئنی دریافت کرد.
-هیونگ اتفاقی افتاده؟
با خلوت شدن دورشون بکهیون پرسید و مینسوک سری تکون داد.
-نه پسرا ،فقط باید راجع به شرایط کیونگسو یه چیزایی رو بهتون میگفتم.
-که اینطور
بکهیون با آرامش گفت و نفس راحتی کشید.
-کیونگسو هم قراره کنار بقیه تمریناتش رو انجام بده اما ممکنه نتونه از پس همه چی بربیاد پس بکهیون ازت میخوام که همیشه حواست بهش باشه و تو کیونگسو
مینسوک روبروی پاهای پسر کوچیکتر زانو زد و به چشم های براق و زیباش خیره شد.
-میخوام بدونی که هیونگ همیشه مراقبته پس هر وقت حس کردی تمرینا زیادی برات سخته یا ممکنه بهت صدمه بزنه بیا پیشم و بهم بگو ،باشه ؟
کیونگسو سرش رو برای تایید حرف های مربی اش تکون داد و مینسوک با خنده موهای زیباش رو بهم ریخت.
-باید از زبونت هم استفاده کنی فسقلی
..................................
بکهیون حس بدی داشت .....در واقع بد بودن برای احساسی که داشت یه شوخی بود.
درست طرف دیگه میز بزرگ آلفای منفور زندگیش "یونگچول" نشسته بود و به جای کوفت کردن زهرماری که جلوش بود به بکهیون خیره شده بود و نگاه مستقیمش شبیه سوزن های ریز و زهرآگینی بود که توی بدن آلفای کوچیکتر فرو میرفت و باعث میشد حتی نتونه یه گاز کوچیک از ساندویچ توی دست هاش بخوره.
بکهیون قبلا به هیونگش گفته بود که دلیل تغییر یهویی یونگچول رو نمیدونه و این ماجرا یه جورایی همه ی حقیقت نبود ،در واقع حتی به حقیقت نزدیک هم نبود.
وقتی کوچیکتر بود بکهیون همیشه بخاطر زیبایی و ظریف بودنش امگا خطاب میشد و نه اینکه ازش حس بدی داشته باشه به هرحال امگاهای زیادی رو توی پک دیده بود و اونا بشدت دوست داشتنی و زیبا بودن اما وقتی یونگچول همش لمسش میکرد و بهش "امگا کوچولوی من" میگفت حس خوبی نداشت.
هر وقت کسی سعی میکرد حتی یه ذره اذیتش کنه یونگچول اونجا بود تا بین بازوهاش بگیردش و ازش دفاع کنه و سر همه فریاد بزنه که به امگای زیباش نزدیک نشن.
بکهیون نمیخواست جفت یونگچول باشه پسر بزرگتر مهربون و خوش قیافه بود اما برای بکهیون اون فقط یه دوست و یه هیونگ بود نه بیشتر در واقع بکهیون با شنیدن مالکیت کلامی یونگچول هم حس بدی پیدا میکرد چه برسه به اینکه بخواد توی واقعیت جفت بودنشون اتفاق بیوفته.
این موضوع فقط درباره یونگچول نبود ،بکهیون حس خوبی نسبت به کلمه "جفت"نداشت.
اینکه بخوان توی مغزت فرو کنن تو همیشه ناقصی و نیاز داری تا کنار یه نفر دیگه کامل بشی شبیه یه جوک بی مزه بود ،بکهیون نیاز نداشت تا کسی اونو کامل کنه.بکهیون در هر حالتی بهترین خودش بود و هروقت به این فکر میکرد که یه امگا چقدر در برابر تصمیم های اینجوری ضعیفه لجش میگرفت.
پس توی یه تصمیم احمقانه بعد از فهمیدن ماهیت گرگش رفته بود و توی صورت یونگچول فریاد زده بود که یه آلفاس و قرار نیست امگای لعنتی اون باشه و به اینکه اطرافشون چقدر شلوغ بود هم اهمیت نداده بود و همین موضوع باعث شده بود تا درگیری مزخرفی بینشون پیش بیاد و یونگچول یهو از نقش یه جفت مهربون بیرون بیاد و تبدیل به الهه عذابش بشه.
به هرحال بکهیون خودش رو توی این موضوع مقصر نمیدونست و مادرش معتقد بود دلیل گریزون بودن بکهیون از هر بحثی راجع به جفت به کله شق بودنش برمیگرده و فقط یه بار حس کردن حضور جفتش کافیه تا تفکرای خودپسندانه اش محو بشه.
-بچه ها زودتر غذاتون رو بخورین باید به موقع به تمریناتون برسین.
خانمی که مسئول پخش غذا بود گفت و سمت بکهیون اومد.
-غذات مشکلی داره پسرم ؟
زن مهربون اما با تردید از بکهیون پرسید ،به هرحال همه در حال خوردن چیزی که توی بشقاب بود ،بودن و مشکلی هم نداشتن .
-ها ...چی اوه نه ...مشکلی نیست.
بکهیون گیج و ترسیده جواب داد و به زنی که یه جورایی ترسونده بودنش لبخند زد گرچه توی لبخند بودن اون حالت شک زیادی بود.
-پس زود باش و غذات رو تموم کن ،به تمام انرژیت برای تمرین امروز احتیاج داری.
امگا ظرف بکهیون رو سمتش هل داد و با نگاهی به اطراف به طرف آشپزخونه برگشت.
با بلند شدن یونگچول بکهیون سرش رو پایین انداخت و گازی به ساندویچش زد و با پخش شدن طعم لذیذ گوشت و کره زیر زبونش چشم هاش رو از طعم لذت بخش بهم فشرد مایه شادی بود که قرار نبود غذاهایی با طعمکون سنجاب بخورن.
نزدیک شدن عطر تند یونگچول باعث شد بکهیون دست از خوردن بکشه و چشم هاش قفل گوجه ی ساندویچش بشه.
-نمیخواستم تا اینجا پیش برم.
صدای خش دار یونگچول درست کنار گوشش باعث شد حس کنه ساندویچ خوش طعمش یه مشت ماسه ی مزخرفه.
-اما خودت بازی بدی رو شروع کردی آلفا کوچولو
بوی تلخ شده یونگچول باعث شد بکهیون به سرفه بیوفته اما پسر بزرگتر بی تفاوت راهش رو تا میزی که محل ظرف های کثیف بود پیش کشید.
..................................
با سر خوردن سنگ ریزه زیر پاش نزدیک بود با مغز زمین بیاد اما انگشت هاش سریع به اولین چیزی که دم دستش بود چنگ زدن و سطح داغ سنگ های آفتاب خورده کوه رو گرفتن.
-بکهیون خوبی؟
جانگجون در حالی که با ترس سمتش میدوید پرسید و بکهیون فقط با لبخند بیجونی سر تکون داد.
-خوبم پسر فقط پام لیز خورد.
همین دوساعت پیش بود که داشت یه جورایی از ترس یونگچول عوضی خودش رو خیس میکرد و اون لحظه فکر میکرد مزخرف ترین چیز روزش دیدن اون پسره اما ۲۰ دقیقه بعدش به هرکسی یه قمقمه از جنس کدو تنبل خالی شده داده بودن تا به سمت چشمه بالای کوه نزدیک اردوگاه برن و اونو پر کرده برگردونن.
-کمک لازم نداری ؟
جیبوم هم اتاقی دیگش پرسید و کمک کرد تا بکهیون صاف بایسته.وقتی شنیده بودن که باید به کوه برن ناخوداگاه هم اتاقی ها دور هم جمع شده بودن و طبق خواسته مینسوک هیونگ کیونگسو همراهشون نشده بود ،مسافت زیاد و یه جورایی ناامن بودن مسیر باعث شده بود این تصمیم رو بگیره.
-ممنون پسرا
بکهیون از ته دلش گفت و بطریش رو چک کرد که نشکسته باشه ،رنگ سبز روی بطری که باهاش اسمش روش نوشته شده بودن بخاطر عرق کردنکف دستش پخش شده بود اما اسمش هنوزم قابل خوندن بود ،مینسوک هیونگ گفته بود این یه مسابقه نیست و مهم نیست اول برگردن یا آخر این فقط یه تمرین استقامت بود اما بازم محض اطمینان بطری هرکسی اسم خودش رو روش داشت تا کسی هوس دزدیدن بطری بقیه به سرش نزنه.
-پسرا زود باشین چیز زیادی نمونده.
مربی چا فریاد زد و پسرایی که پشت سرش شبیه خرگوش های وارفته هرگوشه با دست و پاهای بی جون افتاده بودن رو صدا زد.
-فقط نصف یک ساعت دیگه که راه بریم میرسیم پس خودتون رو جمع کنین ،شماها مثلا قراره نگهبان های این پک باشین.
هرچقدر بشینین بعدا بلند شدن براتون سخت تر میشه و ماهیچه هاتون دچار گرفتگی میشه.
بکهیون با کشیدن دست جیبوم اونو مجبور کرد دنبالش بره.
-حق با مربیه ،اگه الان بشینیم دیگه نمیتونیم ادامه بدیم.
..................................
-وای اینجا رو
جانگجون گلی که پیدا کرده بود رو بین موهای طلایی رنگش فرو برد و با ذوق خندید.
بکهیون همیشه متعجب بود که این پسر چطور یه بتاس جانگجون عملا یه بمب انرژیه بود و حتی توی سخت ترین شرایط هم میخندید و این یه جورایی از یه بتا بعید بود البته بکهیون اصلا اهل قضاوت از روی ظاهر یا دسته نبود اما جانگجون عملا یه مثال نقض از قوانین الهه ماه بود.
جیبوم در حالی که بی تفاوت از بغل جانگجون میگذشت و بچه سنجابی که پیدا کرده بود رو نوازش میکرد به حرف اومد.
-خیلی از وقتی همه مثل الان کنار هم وقت گذرونده بودیم گذشته ،بعد از اینکه بکهیون دنبال تفریحای تکی خودش رفت و دیگه با بقیه وقت نگذروند همیشه گروهمون برای خرابکاری به حد کافی نیرو نداشت.
بکهیون شرمنده خندید ،بعد از اتفاقی که با یونگچول افتاده بود حس میکرد دیگه توی جمعی که اون روز شاهد اتفاق بودن راحت نیست و اینکه کیونگسو تنها کسی نبود که شاهد خرابکاریش باشه و اصلا هم اهل قضاوت نبود بهش این گزینه رو داده بود که مثل یه گرگ تنها برای خرابکاری هاش برنامه بچینه و توی بعضی از برنامه های اکتشافی جنگلش کیونگسو رو هم شریک کنه.بلاخره به لطف همین تنهایی وقت گذروندن هاش بود که دره زیبایی رو پیدا کرده بود که بخاطر بوته های خار اطرافش دور از دسترس بود.
-متاسفم بچه ها ،در واقع یه جورایی از توی جمع بودن خجالت میکشیدم و حس بدی داشتم.
جانگجون متعجب اما همچنان با لبخند بازوهاش رو دور شونه بکهیون حلقه کرد.
-ببخشیدا ولی کارت به شدت احمقانه بود ،ما قرار نبود قضاوتت کنیم یونگچول زیاده روی میکرد و حق داشتی ناراحت بشی.ما فقط از اینکه یهویی اونجوری منفجر شدی متعجب بودیم و بعدشم شاید ترسیدیم سمتت بیایم و همون برخورد رو ازت ببینیم.
بکهیون خندید و به سبزه های زیرپاش که اثبات نزدیک شدنشون به آب بودن لگد زد.
-فکر کنم هممون اشتباه کردیم ،اما هنوز وقت واسه جبرانش داریم.
جیبوم خیلی عاقلانه در واقع چیزی بشدت ازش بعید بود گفت و جلوتر راه افتاد.
-من توهم زدم یا جیبوم یه جورایی خیلی عاقل شده؟
بکهیون زیر گوش جانگجون پچ پچ کرد و باعث خنده اش شد.
-جدیدا وقت زیادی رو با مشاور کیم گذرونده و پسر خوب بابا شده.
بکهیون سری تکون داد پدر جیبوم در حال حاضر معاون پدرش بود و بکهیون خیلی استرس داشت که در آینده نتونه به همون اندازه قوی و مفید باشه.
-هی پسرا پیداش کردم.
صدای هیجان زده آلفای کاراملی باعث شد بکهیون ذوق زده پشت سر جانگجون کشیده بشه.
VOUS LISEZ
Red Alpha 🐺🌙
Fanfictionبکهیون پسر کوچیک لیدر پک سان ریور هیچوقت فکر نمیکرد با شناخته شدنش به عنوان آلفا قراره زندگیش دگرگون بشه و پا توی دنیایی بزاره که مقابله با آدمای اطرافش اصلا راحت نیست. Red Alpha 🐺🌙 Genre:Romance,Omegavers،Slice of life,Smut Main Cpl Chanbaek ,Ka...