-هیونگی میشه برم و اون رودخونه ای که دفعه قبل باهم رفتیم رو به کیونگی نشون بدم؟
بکهیون با ذوق از برادرش که مشغول حرف زدن با ارابه ران بود پرسید ،چند وقت قبل وقتی همراه سوهو برای گردش اطراف قلمرو اومده بود هیونگش اونو به رودخونه برده بود جایی که پر از ماهی های رنگارنگ بود آب خنکش بکهیون رو حسابی سرحال کرده بود و حالا بعنوان یه دوست وظیفه خودش میدونست که اون منظره قشنگ رو به کیونگسو هم نشون بده ،اصلا هم خودش از گرما و نشستن طولانی مدت خسته و کلافه نشده بود به هرحال بکهیون یه آلفای قوی بود و آلفاها با چیزای کوچیک آسیب نمیدیدن.
-نه بک یه وقت دیگه ،باید زودتر راه بیوفتیم ،باید قبل از تاریک شدن هوا به اردوگاه برسیم و نباید وقت تلف کنیم.
سوهو بی حوصله رو به هردو پسر مشتاق گفت و دید که کیونگسو خیلی سریع نا امید شده اما بکهیون...
-اما هیونگی همش ۱۰ دقیقه طول میکشه زودی میریم و برمیگردیم ، خیلی ها هنوز غذاشون رو هم تموم نکردن نگاه کن.
بکهیون با لحن قانع کننده و مظلومی گفت و به بچه هایی که با آرامش غذاشون رو میخوردن اشاره کرد.حق با بکهیون بود خیلی از اون بچه ها هنوز با شرایطی که قرار بود داشته باشن آشنا نبودن پس شیطنت کردن بین زمان غذا براشون عادی بود اونا بچه های لوسی بودن که با عشق زیر دست امگاها بزرگ شده بودن.
-خیلی خب ،اما ده دقیقه دیگه اینجایین وگرنه تنبیه میشین و تو بیون بکهیون میدونی که شوخی نمیکنم ،مراقب خودتون هم باشین...
سوهو درحالی که مطمئن بود تاثیری نداره به بکهیون تذکر داد و در نهایت با لحن خسته ای رو به پسر کوچیکتر لب زد.
-کیونگسو توام مراقب باش و لطفا نذار بکهیون خودش رو غرق کنه.
کیونگسو با خنده بانمکی 'چشم هیونگ' رو به زبون آورد و پشت سر بکهیون دوید.
سوهو به پسرهایی که با سرعت ازش دور میشدن خیره شد وقتی خوشحالی بکهیون رو میدید نمیتونست مقاومت کنه پس فقط مثل هربار جلوی اون بچه تسلیم میشد ،چیزی که میترسوندش این بود که نباید انقدر مهربون و ضعیف میبود.
سوهو ۷یا ۸ سال دیگه به شرط اینکه شرایط ناجوری پیش نیاد وقت داشت تا آموزش هاش چه در جنگیدن و چه در مدیریت رو پرورش بده تا بتونه مراقب پک و قلمروش باشه و هیچ جای این آموزش ها نگفته بود چجوری جلوی نگاه معصوم و مظلوم بقیه مقاومت کنه ،سوهو فقط زیادی مهربون بود زیادی و کاری هم نمیتونست براش بکنه و همین میترسوندش.
..................................
کیونگسو با پاشیده شدن آب خنک بهش از ته دل خندید ،داشتن بکهیون براش یه نعمت بزرگ بود وقتی اکثر اوقات توی خونه تنها میموند این بکهیون بود که همیشه سراغش میومد پدرش یه نگهبان کارکشته و مادرش یه پرستار توی کمپ آموزش امگاها بود پس اونا بجز شب ها وقت دیگه ای رو توی خونه نمیگذروندن.
کیونگسو اوایل خیلی گوشه گیر بود اما این بکهیون بود که جواب نه رو نمیفهمید پس جواب نه به سوالای مختلفش مثل میای بازی کنیم ؟ ،داداشم از جنگل توت وحشی آورده توام میخوای؟ ،سنجابی که توی جنگل دیدم ۴تا بچه داشت و من یکیش رو با خودم آوردم خونمون مامانم اگه بفهمه بیچارم میکنه پس میخوای توام کمکم کنی بزرگش کنم و....تاثیری روی بکهیون نداشت و پسر بزرگتر هربار با یه سوال جدید پیداش میشد تا کیونگسو رو وادار کنه دنبالش راه بیوفته و این مهربونی و عملا کنه بودن پسر بزرگتر بود که باعث شد کیونگسو پیله تنهاییش رو بشکافه.
-هیونگی اینجا خیلی خوشگله
کیونگسو ذوق زده از دیدن منظره بی نهایت زیبای اطرافش گفت و به بکهیون که با تا زدن پاچه های شلوارش داخل آب میرفت خیره شد و با شیطنت بی سر و صدا مشتی آب روی سر هیونگش پاشید.
-هیح یااا نکن بچه آب خیلی سرده
بکهیون با خنده داخل آب دوید و برخلاف غر زدنش خودش هم یه مشت بزرگ آب سمت کیونگ پاشید و باعث شد کیونگسو با اشتیاق شروع به خیس کردنش بکنه مثل کاری که همیشه لب برکه نزدیک خونشون میکردن.
-هی هی توی گوشم آب نپاش.
بکهیون با حرص سر کیونگسو غر زد اما پسر کوچیکتر بی توجه بازم بهش آب پاشید وصدای خنده های شیرینش توی جنگل پیچید.
بکهیون بی نهایت کیونگسو رو دوست داشت اون بچه کوچولو با اینکه ریزه میزه و بانمک بود اما میتونست جای خالی تمام بی توجهی هایی که بکهیون از طرف پدر و مادرش که همیشه مشغول مشکلات پک بودن تحمل کرده بود رو پر کنه و باعث بشه بکهیون اونقدرا هم احساس تنهایی نکنه.
بکهیون تمام تلاش های سوهو رو برای بازی کردن و وقت گذروندن باهاش میدید اما سوهو هم فرصت زیادی نداشت گاهی بکهیون برای روزها برادرش رو نمیدید ،سوهو بیشتر از بقیه آلفاهای پک زمانش رو به آموزش رزمی دیدن میگذروند و حتی وقتی برای گذروندن برای خودش هم نداشت چه برسه به بکهیون ،بکهیون امیدوار بود وقتی هیونگش لیدر پک شد هم همه چیز به خوبی و تقریبا بی دردسری الان باشه هیونگش گناه داشت و بک دلش نمیخواست بقیه زندگیش هم به سختی الان بگذره.
-هیونگ!
صدای ترسیده کیونگسو بکهیون رو به خودش آورد و باعث شد به پسر کوچیکتر که به جایی پشت سر بکهیون خیره بود نگاه کنه و ناخودآگاه خودش رو جلوی پسر کوچیکتر سپر کنه.
-اوه ببین کی اینجاس ،آلفای قلابی با دمش
بکهیون پلک هاش رو با حرص روی هم فشار داد.
-گندش بزنن پسره ی مسخره رو
بکهیون با حرص به حرف اومد.
-اینجا چی میخوای جو یونگچول؟
پسر بزرگتر با تمسخر نگاهشون کرد
-اینو من باید بپرسم دوتا امگای به درد نخور توی ارابه ای که میره به اردوگاه چیکار میکنن ؟
-توی لعنتی چه زری زدی؟!
بکهیون با حرص سمت فضای خشک روبروش راه افتاد.
-بهتره دهن لعنتیت رو ببندی پسره ی عوضی ،توی نکبت کاری غیر از زر زدن راجع به زندگی من نداری ؟
یونگچول با تمسخر خندید اذیت کردن بکهیون و دیدن سرخ شدن پوستش از عصبانیت واقعا تفریح خوبی براش بود ،یونگچول خودش رو مقصر جوشی بودن اون آلفای تقلبی نمیدونست و فقط از امکاناتی که دم دستش بود استفاده میکرد.
-اه امگا کوچولو عصبی شده ؟میخوای بجنگی ؟
یونگچول با خنده به مشت های گره شده بکهیون اشاره کرد.
-با اون دستای ظریف و دخترونت میخوای منو بزنی ؟یالا بیا امگا شاید غیر از هرزگی کارای دیگ...
یونگچول همیشه یه اشتباه رو تکرار میکرد اونم دست کم گرفتن قدرت بکهیون بود پس وقتی مشت محکم بکهیون توی صورتش فرود اومد فرصت واکنش دادن نداشت ،بکهیون میدونست که آلفا بودن اونقدرا هم خوب نیست آلفاها با تفکر مزخرفی که اون ها رو برتر و قوی میدونست بزرگ میشدن پس اون ها به همون نسبت هم احمق بار میومدن.
وقتی حس کنی برترینی پس نیازی هم توی تلاش و یادگرفتن نمیکنی مخصوصا کسایی مثل یونگچول که خون یاغی ها توی رگ هاشون بود.
-توی کثافت ..
یونگچول با حرص گفت و یقه پیراهن سبز رنگ بکهیون رو توی مشتش گرفت و اونو به درخت نزدیکشون کوبید و از جمع شدن صورت بکهیون از درد لذت برد ،بکهیون بشدت سرگرم کننده بود حتی تلاشش برای بروز ندادن دردش.
-پسرا اینجایین؟
با پیچیدن صدای سوهو توی گوششون یونگچول ترسیده از بکهیون فاصله گرفت مطمئنا نمیخواست خودش رو با لیدر آینده درگیر کنه ،سوهو یه آلفای بالغ بود و تفاوت زیادی با بکهیون داشت.
-دفعه بعد حسابتو میرسم آشغال
یونگچول با حرص گفت و عقب کشید و از سمت مخالف شروع به دویدن کرد.
-هی شماها اینجایین ؟
سوهو به بکهیون که کنار رودخونه با دست های مشت شده ایستاده بود لبخند زد و آغوشش رو سمت کیونگسوی ترسیده باز کرد.
-بیا کیونگ وقتشه سوار ارابه بشین
وقتی کیونگسو سمتش رفت ادامه داد.
-توام بجنب بک لباسات رو مرتب کن باید زودتر راه بیوفتیم بخاطر شیطنت بچه ها سر غذا وقت زیادی از دست دادیم.
..................................
سوهو موهای کیونگسو که سرش رو روی پاش گذاشته بود و به خواب رفته بود رو نوازش کرد همه بچه ها به جز بکهیون که هنوزم توی فکر بود به خواب رفته بودن پس شاید وقت خوبی بود تا با بکهیون راجع به چیزی که دیده بود حرف بزنه.
-سوهو نظر تو چیه ؟
هانا بتایی که مسئول ارابه بچه های بزرگتر بود پرسید و سوهو هیچ ایده ای نداشت که دختر چی میگه پس فقط "موافقم" رو زمزمه کرد.
باید اعتراف میکرد نگران بکهیون و کیونگسو شده ،سوهو احمق نبود و خیلی وقت قبل فهمیده بود کسی اطراف بکهیونه که اونو آزار میده و با چندبار اطراف برادر کوچولوش گشتن فهمیده بود که اون جو یونگچوله ،دردسر واقعی پک.
3سال قبل از تولد بکهیون بود که یه جنجال واقعی توی پک بوجود اومد ،سوهو اون موقع ۱1 سالش بود و بین شلوغی های پک متوجه حمله یه آلفای ولگرد به پک شده بود.
کسی نمیدونست آلفایی که اون امگای بیچاره رو دزدیده بود و حتی یه مدت زندانی و بهش تجاوز کرده بود کیه اما این وظیفه پک بود که امنیت اون دختر رو تضمین کنه پس پدرش به اون دختر یه کلبه داده بود تا اونجا بمونه و حتی بهش این اجازه رو داده بود تا برای سرنوشت توله توی شکمش هم خودش تصمیم بگیره و جی هی نونا تصمیم گرفته بود بچه اش رو نگه داره.
سوهو اون دختر رو خیلی خوب میشناخت مربی آموزش های اولیه اش یه زن بی نظیر بود گرچه تجربه اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود نابودش کرده بودن اما امگا برای بچه اش دوباره قوی شده و جنگیده بود. اما سوهو درک نمیکرد چطور یونگچول همچین رفتارهایی از خودش نشون میده این اولین بار نبود که یونگچول بقیه رو اذیت میکرد قبلا کارهاش در حد دعوا با هم سن هاش بود اما حالا جرات کرده بود به برادر عزیز سوهو نزدیک بشه ،به پسر کوچیک لیدر پک این دیگه یه سطح متفاوت از رفتارهای ضد اجتماع پسر بود.
بنابراین همین که دیده بودش که با رفتن بکهیون و کیونگسو از جمع بچه های هم سنش جدا شد و سمت جنگل رفت ناقوس خطر توی سرش به صدا دراومد.
-منو ببخشید بچه ها باید برم دنبال بچه ها و پیداشون کنم باید زودتر راه بیوفتیم تا به تاریکی نخوریم.
با تموم شدن جمله اش مکث نکرد و سریع مسیری که میدونست به برکه میرسه و مطمئنا بکهیون خیلی خوب حفظش کرده بود رو پیش گرفت ،سوهو اجازه نمیداد کسی بکهیونش رو اذیت کنه ،هیچ کس.
با تکون خوردن ارابه به سنگ لعنتی ای که زیر چرخ رفته بود فحش داد خوش شانس بودن که تکون اونقدر شدید نبود که توله گرگ ها رو بیدار کنه ،سوهو هنوزم مردد بود نمیدونست با گفتن حرف هاش بکهیون چه احساسی پیدا میکنه برادرش دیگه اونقدرا هم کوچیک نبود که نتونه از پس مشکلاتش بربیاد اما سوهو میدونست بکهیون هنوزم به یه پشتوانه احتیاج داره و از اون گذشته یونگچول ازش چند سال بزرگتر بود و این یه مساله مهم راجع به پک بود و رسیدگی بهش به عهده سوهو بود.
-بک
-بله هیوونگ!
بکهیون کش و قوسی به بدن خشک شده و دردناکش داد تمام مدت داشت به این فکر میکرد که مشکل لعنتی یونگچول باهاش چیه بکهیون خیلی وقت بود که باهاش مشکلی نداشت و حتی بهش آسیبی هم نمی زد پس اون عوضی چرا فقط راحتش نمیذاشت؟!
-نمیخوای چیزی بهم بگی؟ حرفی برای گفتن بهم نداری بیون بکهیون؟
سوهو مثل وقتایی که مادرش متوجه خرابکاری هاش میشد پرسید و بک با اخم بانمکی غر زد.
-هیونگی سعی نکن شبیه مامان بشی ،چون حتی نصف نصف نصفش هم ترسناک نمیشی.
سوهو با حرف بکهیون به خنده افتاد اما سریع با دستش دهنش رو پوشوند تا کسی رو بیدار نکنه مخصوصا فسقلی دوست داشتنی روی پاش رو.
-بک! هیونگ کاملا جدیه ،امروز لب رودخونه همه چیز رو دیدم.
به سرعت نور صورت بکهیون شوکه و ترسیده بودنش رو به نمایش گذاشت اما سوهو با آرامش ادامه داد.
-بک میخوام بدونم چرا باید به یه نفر مشت بزنی...میخوام بدونم چی باعث شده همچین کاری ازت سر بزنه ، میخوام بدونم که تو شروعش کردی و اگه نه این یعنی یونگچول داره اذیتت میکنه ؟
بکهیون پوف کلافه ای کشید و سرش رو به بازوی محکم هیونگش تکیه داد.میدونست باید توضیح بده و راه فراری نداره شاید باید از شروع ماجرا همه چیز رو به هیونگش میگفت اما موضوع واقعا اونقدرا جدی نبود که بخواد مثل یه بچه نق نقو رفتار کنه.
-کار من نبود هیونگ ،هیچوقت نیست باور کن خودمم نمیدونم چرا داره اینجوری میکنه...همه چیز از بعد تشخیص هویت گرگم شروع شد یونگچول قبلا خیلی باهام خوب بود و اگه کسی بخاطر کوچولو بودنم بهم میخندید ازم دفاع میکرد اما از اون روز به بعد مدام بهم میگه یه امگای به درد نخورم و بابا داره دروغ میگه.
اون حتی کیونگسو رو هم اذیت میکنه و حتی یه بارم کتکش زده ولی من واقعا نمیدونم مشکلش چیه ...
سوهو به ارابه پشت سرشون خیره شد ،پس حدسش درست بود تمام مدتی که مشغول یادگرفتن مزخرفات لیدری بود برادر کوچولوش داشته روزای سختی رو میگذرونده.
-میخوای باهاش حرف بزنم یا حتی اگه بخوای به بابا میگم ....
-نه هیونگ
بکهیون هل زده بین حرفش پرید و بعد در حالی که به نخ آزاد شده از دکمه اش ور میرفت ادامه داد.
-من یه آلفام هیونگ و دیگه بزرگ شدم ،باید خودم از پس مشکلاتم بربیام ...من وقتی بزرگ بشم قراره معاونت بشم پس باید از همین الان یاد بگیرم رو پای خودم وایسم و از کسی نترسم.
اگه الان مثل وقتی ۵ سالم بود کنار وایسم تا تو یا بابا ازم دفاع کنین هیچوقت نمیتونم اونقدر که باید شجاع بشم.بهم فرصت بدین تا جلوش بایستم اگه جوری بود که نتونستم از پسش بربیام اولین کسی که برای کمک گرفتن سمتش میرم تویی هیونگ.
بکهیون لبخند پر غروری زد و به سوهو خیره شد ،سوهو با لذت موهای پسر کوچیکتر رو بهم ریخت ،اینجورکه پیدا بود بکهیون واقعا قرار بود مایه افتخار هیونگ و پدرش بشه و سوهو خوشحال بود که برادر کوچیکترش انقدر شجاعه.
![](https://img.wattpad.com/cover/313887359-288-k814186.jpg)
YOU ARE READING
Red Alpha 🐺🌙
Fanfictionبکهیون پسر کوچیک لیدر پک سان ریور هیچوقت فکر نمیکرد با شناخته شدنش به عنوان آلفا قراره زندگیش دگرگون بشه و پا توی دنیایی بزاره که مقابله با آدمای اطرافش اصلا راحت نیست. Red Alpha 🐺🌙 Genre:Romance,Omegavers،Slice of life,Smut Main Cpl Chanbaek ,Ka...