بکهیون کش و قوسی به بدن خسته اش داد ساعت ها نشستن روی تخته های چوبی ای که نقش صندلی های ارابه رو ایفا میکردن بدنش رو خرد و داغون کرده بود اما از اون بدتر درد کم توی کتفش و زوق زوق دستش بود حقیقتا فکر نمیکرد مشت زدن به بقیه انقدر دردناک باشه انگشت هاشو چندبار باز و بسته کرد و از درد نالید ولی به هیچ عنوان جرات نداشت راجع به درد دستش به سوهو بگه اونم بعد از اینکه کلی اداعا سر قوی ،آلفا و کوفت و زهرمار بودنش کرده بود.اینجوری رسما به همون ابهت پوشالی و توهمیش هم گوه میزد.
-سرورم افتخار نمیدیدن بیاین پایین ؟
با صدای سوهو نگاهش رو از دست کمی کبود شده اش گرفت و به اطرافش نگاه کرد همه از ارابه بیرون رفته بودن و فقط بکهیون هنوز سرجاش نشسته بود.
-کسی تا حالا بهت گفته خیلی بی نمکی هیونگ ؟
غر زد و آهسته با برداشتن کوله پشتیش از ارابه بیرون پرید و به دست دراز شده سوهو که قصد کمک بهش داشت دهن کجی کرد.
سوهو 'گوسفندی' زیر لب زمزمه کرد و در حالی که محکم دست کیونگسو رو گرفته بود سمت زمین سرسبز بزرگ روبروشون راه افتاد و بکهیون رو با فک افتاده پشت سرش رها کرد ،اینجا بودن کیونگسو یه جورایی خلاف قانون بود و باید با مدیر جدید اردوگاه و در واقع بتای مورد علاقه اش مینسوک که مسئول آموزش تازه کارها بود حرف میزد.اینکه دسته ی کیونگسو هنوز مشخص نبود یکم دردسرساز بود اما سوهو به چیزی جز خواسته ی فسقلی کنارش اهمیت نمیداد.
به هرحال حتی اگه کیونگسو یه امگا هم بود فرقی نداشت باید دوره های آموزشی رو میگذروند این وظیفه تمام اعضای پک بود که از هر ورود و حمله ای جلوگیری کنن پس حتی امگاهای دختر هم مبارزه کردن رو بلد بودن.
................................
بکهیون هاج و واج به جایی که ایستاده بود خیره شد ،همیشه فکر میکرد دهکده مسکونی کمپ بزرگترین قسمت جنگله اما حالا میدید که فکرش بشدت بچه گانه بوده.
از جایی که وایساده بود میتونست کلبه های چوبی بزرگ و کوچیک رو ببینه که احتمالا مال مربی ها بودن و همینطور یه ساختمان چندطبقه و بشدت بزرگ که احتمال میداد اونجا باید خوابگاه باشه.
خ و ا ب گ ا ه
لعنت بهش از فکر اینکه شب هاش رو باید توی اتاقای شلوغ با یه سری بچه که نمیدونست چه عادت هایی دارن سر کنه اخم کرد اما این قانونی بود که پدربزرگش وضع کرده بود.
پدربزرگش آلفای مهربون و با فکری بود که برای تغییرات توی تفکر و رسوم پک تلاش زیادی کرده بود و برخلاف خون خالص های اونطرف جنگل تفاوت ها رو بشدت کم کرده بود.
مهم نبود که بکهیون پسر لیدر پک و معاون احتمالی لیدر آینده بود اون هم باید با بقیه و درست مثل اون ها زندگی میکرد و آموزش میدید و احتمالا شرایط و قوانین اینجا برای بکهیون سخت گیرانه تر هم بودن ،به هرحال که بکهیون بهشون اهمیت نمیداد.
-هی بچه تو اینجا چیکار میکنی؟
بکهیون به سمت کسی که صداش میکرد چرخید و لعنت به شانسش اون سخت گیر ترین مربی کمپ بود ،قبلا اونو توی اتاق کار پدرش دیده بود و میدونست پدرش یه جورایی این مرد رو میپرسته.
آلفا کیم سونگ گیو کسی که برخلاف ظاهر مهربون و بی آزارش بشدت سخت گیر و جدی بود و پدرش آرزو داشت پسر هاش شبیه اون باشن ،کسی که توی مبارزه بی رحمه توی مدیریت کارها باهوشه و توی مراقبت از بقیه بی نهایت دقیق و کوشاست.
-من ...من تازه اومدم ...
بکهیون زیر نگاه جدی مرد فقط تونست چند کلمه به زبون بیاره و به وضوح دید که اخم های مرد جاشون رو به یه لبخند لطیف دادن که خوب هم عجیب بود و هم یه جورایی ترسناک.
-که اینطور ،بجنب بچه باید بری سمت خوابگاه اونجا مربی هات رو میبینی.
وقتی بکهیون با یه تعظیم سریع ازش فاصله گرفت داد زد.
-تندتر بدو تا تختای خوب رو از دست ندی.
................................
سوهو نگاهی به بکهیون که روبروی ورودی اردوگاه ایستاده بود کرد ،دلش نمیخواست زیاد پیگیرش بشه چون بکهیون اگه میخواست باهاش حرف میزد و اگه الان چیزی نمیگفت یعنی خودش از پسش برمیومد.
میدونست اگه بیشتر پیگیر بشه نشونه علاقه اش نیست و فقط پسر کوچیکتر رو کلافه میکنه و این حس رو بهش میده که بهش اعتماد نداره و فکر میکنه نمیتونه روی پای خودش بایسته پس دست کوچیک کیونگسو رو توی دستش فشرد و با لبخند به پسر نگاهبان دو خیره شده ،چشم های درشت کیونگسو دقیقا کپی دقیقی از پدرش بودن و سوهو روزی که پدرش اون رو نجات داده بود به یاد داشت وقتی سوهو تازه وارد اردوگاه شده بود یه کمی شبیه الان بکهیون سربه هوا و بی پروا بود و اگه کیونگمین ماری که نزدیک بود نیشش بزنه رو ازش دور نکرده بود شرایطش خیلی خیلی متفاوت میشد و حتی ممکن بود بمیره. سوهو حالا میدونست که جبران کردن لطف یه دوست خیلی خیلی مهمه و حمایت از پسر نجات دهنده اش تو راهی که میخواد پیش بگیره بزرگترین وظیفه اشه.
بعنوان لیدر بعدی سوهو باید تمام لطف هایی که بهش شده بود رو در نظر میگرفت چون تمام اون ها نشونه حمایت ازش بودن و داشتن حامی بزرگترین قدرت براش بود.
-کیونگسو مشکلی نداری که یکم این بیرون منتظر باشی ؟هیونگ اول میره داخل و اگه لازم شد صدات میزنه باشه ؟
سوهو وقتی به کلبه کوچیک چوبی که متعلق به رئیس اردوگاه بود رسید به پسر بشدت کم حرف گفت و کیونگسو هم با گفتن"چشم هیونگ"صحبتشون رو تموم کرد.
سوهو با لبخند از پسر کوچیکتر رو برگردوند و آروم با چندبار کوبیدن انگشتش روی در چوبی داخل رفت ،لازم نبود واسه اجازه گرفتن صبر کنه چون معمولا کسی که توی کلبه بود انقدر درگیر کارهاش بود که اصلا صدای در رو نمیشنید.
گرچه همچنان ذهن خودش هم با این درگیر بود که چرا کیونگسو انقدر کم حرفه و درست نقطه مقابلش بکهیون شبیه یه طوفان بود پرسر و صدا و ویرانگر ،بعد از گذشت چندسال از دوستی بین دو پسر سوهو هنوزم موفق نشده بود دلیلی برای دوستی اون ها پیدا کنه و گاهی به سلامت عقلی کیونگسو شک میکرد.شاید یه روز باید ازش حرف میکشید شاید برادرش با چیزی پسر کوچیکتر رو تهدید میکرد ،به هرحال از بکهیون هرچیزی برمیومد و این رو فقط سوهو میدونست.
با گرفتن دم عمیقی از عطر چوب دارچین هیونگش لبخند زد و میدید که حدسش درسته مرد روبروش حتی صدای در رو هم نشنیده بود شاید شکش بی دلیل نبود و باید هیونگش رو برای تست شنوایی به درمانگاه میبرد.در هر حالت هرروز چندین ساعت تحمل جیغ کشیدن و غر زدن گرگ های تازه کار میتونست شنوایی هیونگش رو نابود کنه.
-مینسوک هیونگ؟!
بتای مو طلایی رو که بشدت تمرکز کرده بود و داشت چیزی رو یادداشت میکرد رو صدا زد.
-خدای من سوهو!
مینسوک سرش رو بالا آورد و با دیدن جانشین آلفا با ذوق صداش زد و با سرعت شگفت انگیزی از پشت میزش بلند شد تا همدوره قدیمیش رو به آغوش بکشه.
................................
-میدونی که طبق قانون نمیتونم انجامش بدم؟
مینسوک مردد پرسید و سوهو با تکون دادن سر تاییدش کرد.
-درسته هیونگ اما من نامه ی مهر و امضا شده لیدر رو با خودم دارم و طبق شواهد کیونگسو از همین الان هم داره نشونه های بتا بودن رو نشون میده ،فقط چندماه تا تعیین دسته اش مونده و در هرحالت آموزش دیدنش از چندسال زودتر دردسری نداره میتونی بهش تمرینای سنگین ندی میدونی که قانونای پدربزرگم میگه که باید به همه گرگ ها آزادی ای که میخوان رو بدی تا برای آینده اشون تصمیم بگیرن و حالا این خواسته خود اون بچه اس.
مینسوک موهاش رو از توی چشمش کنار زد ،حقیقتا گیج بود اما کار خاصی هم نمیتونست انجام بده.
-باشه پسر ،در هر حالت حکم لیدر به هرقانونی برتری داره ،میدونی که تا دوسال آینده خودم مسئول تازه کارهام پس مراقبشم و به بقیه هم سفارش میکنم مراقبشون باشن
مینسوک کاغذهای روی میزش رو مرتب کرد و پرسید.
-خب پس اون بچه کی میرسه اینجا؟ با بقیه میاد؟
سوهو با بالا انداختن ابروهاش جواب داد.
-اون همین الانشم پشت درِ هیونگ ،همه همراه من اومدن
-خدای من گندش بزنن امروز چندمه ؟ اصلا ساعت چنده؟
مینسوک با شوک و استرس پرسید و فقط سوهو رو گیج تر کرد ،دو روز قبل با یه پیک به اردوگاه اطلاع داده بود که طبق قوانین اواسط بهار دسته جدید تازه کارها رو میفرستن و از روی خوش شانسی بکهیون هم توی همین دسته جا گرفته بود.
-نیمه بهاره و یکی دو ساعت تا غروب مونده!؟چطور مگه؟
با تردید پرسید و مینسوک با عجله جلیقه چرمیش رو روی پیراهن چروکش پوشید.
-مرد ،من مسئول تازه واردام و فراموش کرده بودم امروز میان لعنت به من چطوری میتونم انقدر احمق باشم ..لیدر به من اعتماد کرده که اینجا رو به من سپرده
سوهو با جملات عاجزانه هیونگش به خنده افتاد.
-مهم نیست هیونگ به هرحال این من بودم که وقتت رو گرفتم ،باید زودتر بهت میگفتم الانم اتفاقی نیوفتاده که.
مینسوک از جنب و جوش ایستاد و با قیافه وار رفته به سوهو خیره شد ،سوهو همین بود توی بدترین لحظه هات هم بهت لبخند میزد و آرومت میکرد ،مینسوک واسه داشتن همچین دوستی خیلی خیلی از الهه ماه سپاسگذار بود.
سوهو کمی مکث کرد اما به هرحال باید یه کاری میکرد.
-هیونگ راستش یه چیز دیگه هم هست که باید بهت بگم...
................................
کیونگسو ساکت تر از همیشه پشت در کلبه ایستاده بود اما چشم های کنجکاوش تمام محیط اطرافش رو بررسی میکردن.
بکهیون همیشه بخاطر این رفتارش بهش میگفت "جغد" و کیونگسو فقط در جواب هیونگش رو لگد میزد.کیونگسو یاد گرفته بود که زیاد حرف زدن بجز موقعی که توی دردسر افتاده قرار نیست کمکی بهش بکنه اما مراقب اطرافش بودن و توجه کردن به هرچیز کوچیک و بزرگی میتونست براش بهترین راه فرار رو بسازه.
به هرحال خیلی ها بهش میگفتن این نشونه هایی از بتا بودنشه ،آلفاها برای نجات پیدا کردن میجنگیدن و امگاها پناه گرفتن رو انتخاب میکردن اما این بتاها بودن که دنبال یه راه زیرکانه واسه نجات بودن تا نجنگن و مخفی نشن و در عین حال زنده بمونن.
کیونگسو با شنیدن سر و صدای زیاد اینبار سمت دیگه محوطه آموزشی رو نگاه کرد کلبه رئیس اردوگاه به محوطه آموزش دسته ها نزدیک بود و کیونگسو با چشم های تیزبینش میتونست پسرها و دخترهایی که در حال جنگیدن با شمشیر بودن رو ببینه نعره های خودنمایانه اون ها اثبات آلفا بودنشون بود و کیونگسو با اینکه دقیقا اینو نمیدونست اما خوشحال بود که قرار نیست یه خودنما باشه بکهیون هم یه آلفا بود اما دوست عزیزش انقدر خنگ و خرابکار بود که هیچوقت فرصت خودنمایی نداشت و مدام داشت با کیونگسو دنبال راهی برای فرار از تنبیه هاش میگشت و متاسفانه کیونگسو چه همراه ،چه گناهکار و چه بیگناه همیشه توی تنبیه های بکهیون شریک بود و البته مشکلی هم باهاش نداشت ،بلاخره اون ها بهترین دوست های هم بودن.
به هرحال کیونگسو هیچوقت اینو اعتراف نمیکرد که چقدر از بکهیون متشکره که بعنوان دوست انتخابش کرده حتی اگه شکنجه اش میکردن.بکهیون یه بمب انرژی بود اما کیونگسو یه جغد بی سر و صدا و همین باعث میشد آدم های زیادی سمتش نیان ،البته اینجوری هم نبود که کیونگسو هم برای نزدیک شدن به بقیه تلاش کنه این خود بکهیون بود که سمتش اومده بود و تلاش های کیونگسو برای فراری دادنش بی نتیجه مونده بود پس ناچارا خودش رو به رودخونه سپرده بود و با موجهای طوفانی به اسم بکهیون همراه شده بود و در حال حاضر که هنوز غرق نشده بود.
با نعره دیگه ای دوباره نگاهش سمت محوطه آلفاها کشیده شد تو زمانی که کیونگشو توی خاطراتش غرق شده بود و یه جورایی هم دلتنگ روزهای قبل شده بود تمرین آلفاها به یه مبارزه تن به تن تبدیل شده بود و اونجا بود که تونست بارزترین جنگجو رو بین بقیه تشخیص بخاطر فاصله زیاد نمیتونست صورت پسر رو تشخیص بده اما اون بطور کاملا ناعادلانه ای هم قد بلند بود و هم تنومند اون آلفا داشت همزمان با ۳ نفر دیگه میجنگید و خشونتش اخم های کیونگسو رو تنگ تر کرد ،دلش نمیخواست اون صحنه رو ببینه یه جورایی دیدنش باعث میشد نگران بکهیون بشه اون آلفاهای لعنتی به قصد کشتن تمرین میکردن ،وحشی های بی مغز...
با فاصله نه چندان زیادی نگاه سرگردونش محوطه کم سر و صدا تری رو پیدا کرد اونها با شمشیر های کوچیکتر و سبکتری در حال تمرین بودن و فاصله گرفتنشون از هم نشون میداد اون ها بتاها بودن ،بتاها علاقه زیادی به روابط صمیمانه نداشتن پدر و مادر خودش هم همینطور بودن کیونگسو مطمئن بود اون ها عاشق همن اما رابطه لوسی مثل خاله امگاش و شوهر آلفاش نداشتن ،این موضوع ممکن بود از نظر خیلی ها کسل کننده باشه اما .... به هرحال اون گرگا و نظراتشون برن به درک ،بتاها هیچ مشکلی با این شرایط نداشتن و نگاه ها یا حرف های مزخرف بقیه قرار نبود باعث بشه بتاها خودشون رو تغییر بدن.
با صدای خنده های بانمکی توجه کیونگسو اینبار به زمین به نسبت کوچیکتر و پر گل جلب شد و همهمه شدید آلفا ها هم به طبع به سکوت نسبی ای تبدیل شد و کیونگسو میتونست حدس بزنه ساکت شدنشون یعنی اینکه با چشم در حال خوردن امگاها بودن.
"امگاها" اون ها داشتن برای هدف هایی که مستقیم با تیرهاشون زده بودن خوشحالی میکردن ،کیونگسو اگه لوس بودنشون رو فاکتور میگرفت میتونست اون ها رو به عنوان شادترین دسته انتخاب کنه ،امگاهای نر فعالیت های شدیدی مثل آلفاها نداشتن اما وظیفه داشتن مبارزه رو یاد بگیرین ،به هرحال توی هر جنگی چه با گرگ ها و ولگردها و چه بقیه دسته های موجودات این امگاها بودن که بیشتر توی خطر بودن و اینکه قانون مجبورشون میکرد مبارزه کردن رو یاد بگیرن بهترین اجبار بین گرگینه ها بود.شاید بقیه این رو ناعادلانه میدونستن اما فقط یه بتا بود که میتونست به دور از هر قضاوت احساسی حقیقت رو ببینه و مزخرفات بهم نبافه.
در روبروش با صدای قیژ مانند لولاهاش باز شد و کیونگسو به سوهو هیونگ که بین درگاه ظاهر شده بود نگاه کرد.
-کیونگسو !خدای من تو اینجا بودی لعنت بهم کلا یادم رفته بود تو بینظیری فسقلی ،کاش بک هم یکم شبیه بهت رفتار میکرد.
کیونگسو به سوهو که اون جمله رو گفته بود اخم کرد حقیقتا دلش میخواست یه چیزی به هیونگ بهترین دوستش بگه چون این اصلا خوشایند نبود اما حضور شخص ناشناسی کنار سوهو هیونگ باعث شد تا نتونه اعتراض کنه این ناعادلانه بود که بخوان بخاطر آروم بودن کیونگسو بکهیون رو سرخورده کنن هرموجود زنده ای برای خودش شخصیت مختص به خودش رو داره و این که با بقیه مقایسه بشه بزرگترین ظلم بهشه.
-سلام پسر ،من مینسوکم یه بتام مثل چیزی که احتمالا خودت در آینده میشی از این به بعد قراره پیش من باشی و من آموزشت بدم تا بتونی به اندازه بقیه قوی بشی.
کیونگسو به مرد خوش برخوردی که از تک پله کلبه پایین میومد لبخند زد و به رسم ادب تعظیم کرد.
-سلام مربی مینسوک ،من دو کیونگسو هستم و از آشنایی باهاتون خوشحالم.لطفا خوب آموزشم بدین تا از هر گرگ دیگه ای قوی تر بشم.
با تموم شدن جمله کیونگسو چشم های سوهو و مینسوک ستاره بارون شد.
-خدای من ،فکر کنم این بچه قراره دلمو ببره.
مینسوک اغراق آمیز گفت و چرخید تا سمت جایی که قرار بود تازه واردها جمع بشن بره.
-دنبالم بیاین ،باید با تازه واردا آشنا بشیم.
................................
لعنت بهش بکهیون توی دلش نالید چون حقیقتا روبروی مربی ها و پرستار اردوگاه جرات به زبون آوردن فحش رو نداشت ،اما با اینکه فقط یکی دو ساعت به غروب مونده بود این محوطه خالی از درخت که احتمالا مخصوص زجرکش کردن تازه واردها بود دقیقا جایی بود که خورشید دست و دلبازانه بهش میتابید و بکهیون چسبندگی عرق رو روی پوستش به خوبی حس میکرد زمان زیادی نبود که منتظر اومدن سرپرست ایستاده بودن اما گرما داشت هلاکشون میکرد و بکهیون هنوز هم خیلی زیرپوستی داشت از درد باسن له شده اش توی دلش مینالید.
-منو ببخشید ،موضوعی پیش اومده بود که باید بهش رسیدگی میکردم.
بلاخره بکهیون تونست دوست صمیمی هیونگش رو ببینه پس مینسوکی هیونگش سرپرست جدید اردوگاه بود ؟! کنار مینسوک هیونگ سوهو ایستاده بود و با کمی فاصله کیونگسو که اون هم با اشاره سوهو سمت جمعیت تازه واردها دوید.
با ایستادن کیونگسو کنارش بکهیون قدمی عقب رفت و اون رو جلوی خودش نگه داشت تا هم نگاهش بهش باشه هم موقع تقسیم بندی از هم جداشون نکنن ،بکهیون قسم میخورد اگه کیونگسو رو ازش جدا کنن داوطلبانه اونو میدزدید و به دسته ولگردها ملحق میشد نداشتن بهترین دوستش کنارش خود شکنجه بود.
-به همه شما گرگ های تازه وارد خوش آمد میگم امیدوارم از این به بعد اینجا رو خونه خودتون بدونین و بی دردسر آزار رسوندن به بقیه دوره های آموزشیتون رو با موفقیت پشت سر بذارین.
طبق قوانین شما تا دوسال آینده همگی به همراه هم آموزش های پایه رو میگذرونید و بعد از اون توی دسته های مخصوص به خودتون تا دوره بلوغتون آموزش های اختصاصی رو پشت سر میذارید.
مینسوکی هیونگ لبخندش رو جمع کرد و با جدیت ادامه داد.
-تا تموم شدن دوره مقدماتی شما هیچ تفاوتی باهم ندارین مهم نیست یه آلفایین یا امگا به هیچ وجه با قانون شکنی کنار نمیام و مطمئن باشین توی تنبیه کردنتون هیچ رحمی ندارم.حالا بی سر و صدا لوازمتون رو بردارین تا مسئول خوابگاه توی اتاق های مناسبتون دسته بندیتون کنه.
مینسوک خیلی سریع حرف هاش رو جمع کرد و با نزدیک شدن ووهیون بهش از جمعیت فاصله گرفت.
-لعنتی چرا انقدر آفتاب شدیده ،کی اون بچه های بیچاره رو این همه مدت تو آفتاب نگه داشته بود؟
مینسوک از ووهیون پرسید و پرستار بتا شونه ای بالا انداخت.
-هیچ کس ،اونا خودشون مثل یه سری سرباز شکست خورده جلوی محوطه خوابگاه کوچیکترا خیلی منظم و به صف جمع شدن و جونگده گفت بهتره بیخیال اینکه جابهجاشون کنیم بشیم ،جمع کردن دوبارشون دور هم دردسر داشت.
مینسوک متعجب سمت ووهیون چرخید.
-هی این خیلی بی انصافیه !!
ووهیون با قیافه مظلومی سرتکون داد.
-من بیگناهم جونگده گفت بهتره یکم همین روز اول بهشون سخت بگیریم تا بعدا کمتر اذیت کنن.
![](https://img.wattpad.com/cover/313887359-288-k814186.jpg)
YOU ARE READING
Red Alpha 🐺🌙
Fanfictionبکهیون پسر کوچیک لیدر پک سان ریور هیچوقت فکر نمیکرد با شناخته شدنش به عنوان آلفا قراره زندگیش دگرگون بشه و پا توی دنیایی بزاره که مقابله با آدمای اطرافش اصلا راحت نیست. Red Alpha 🐺🌙 Genre:Romance,Omegavers،Slice of life,Smut Main Cpl Chanbaek ,Ka...