𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎𝟎🍷

830 109 63
                                    

با عجله وارد پارکینگ شرکت شد و با نشستن پشت رول، ماشین را به حرکت در آورد.

نگاهی به آدرس انداخت و مقصدش را مشخص کرد.

دیشب به خودش قول داد که برایش بجنگند...
برای عشقی که شاید یک طرفه بود، بجنگند...
برای جونگکوکی که تنها نقطه ی سفید زندگی اش بود، بجنگند...

حتی اگر تَه این ماجرا به تهکوک ختم نشود!

حرف های نگفته ی زیادی در قلب سوخته ی تهیونگ باقی مانده بود...حرف هایی که اگر گفته نشود، خاکستری از جنس دلتنگی میشود.

کمی دور از کافه ماشینش را پارک کرد و پیاده شد.
به سمت مرد جوان رفت و نگاهش را از فرد درون کافه دریغ کرد؛

تهیونگ:خب؟

?: قربان چند باری مشغول صحبت کردن با تلفن شدن و به نظر میرسه یکم مضطربن.

تهیونگ همچنان نگاهش را کنترل کرد...در حالی که میتوانست با نگاه کردن به فرد مخاطب، پاسخ تمام سوال هایش را بدهد.

تهیونگ:کسی اومد سراغش؟

?: نه قربان...ولی اگه خودتون ببینید متوجه می شید به انتظار کسی نشستن.

باز هم نگاهش را دریغ کرد.

تهیونگ: اوکی. مرخصی، می تونی بری.

مرد جوان با پایین آوردن سرش به تهیونگ احترام گذاشت و محل را ترک کرد.

تهیونگ پشت به کافه ایستاده بود و برای اولین بار از دیدن پسرک درون کافه ترسید.

ترسش از فرد مخاطب نبود...ترسش از همراهی بود که پسرک به انتظارش نشسته بود.

ترس تهیونگ از رو به رو شدن با حقیقت بود. ترسش از واقعی بودن علاقه ی پسرک به اینسوک بود. ترسش از آزار دیدن دوباره ی قلب بانی کوچولوش بود.

شبی نبود که به عشق و علاقه اش فکر نکند...شبی نبود که به قلب آزرده خاطر پرستار عزیزش فکر نکند.

اگر اینسوک از عشقِ بانی سو استفاده کند چه؟
اگر بارِ دیگر قلبش شکسته شود چه؟

تهیونگ آدمی نبود که جونگکوک را به امان خدا ول کند...

صحیح! به پسرک گفت که برای همیشه از او دور میشود...برای همیشه از زندگی اش میرود و برای برگشتنش لحظه شماری میکند...

اما نگفته بود که براحتی او را به فرد دیگری واگذار میکند!

برای آخرین بار به خودش قول داد..

"بانیِ قشنگم...عاشق که بشی کور میشی..عاشق که بشی چشم روی همه حرفای درست میبندی و فقط به رسیدن به معشوقه فکر میکنی...حتی اگه اون عشق غلط باشه...حتی اگه معشوقه آدم مناسبِ تو نباشه...پس بذار این بار من هوات رو داشته باشم؛ بزار حداقل یکم از گناهام رو جبران کنم. قول میدم اگه اینسوک، عشقِ حقیقیت باشه زود تر شما رو بهم برسونم. فقط یکم منو تحمل کن تا بفهمم اینسوک هم بهت علاقه داره یا نه...بعدش فقط از دور نگات میکنم؛ طوری که تو هیچ وقت نفهمی من کجام."

I'm in pain 2Where stories live. Discover now