𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟏𝟓🍷

790 82 87
                                    

حقایقی که در ذهنش روشن شده بود،چیزی نبول که پیشبینی اش را کرده باشد؛چیزی نبود که انتظار را داشته باشد.
تنها بخشی از حقارت همیشگی اش بود و روحش را میخراشید؛ خراش هایی بدون خونریزی...خراش هایی مملو از پوچی.

هر چه بود حقش نبود، بود؟!
حق تهیونگ اثبات برادری اش با جونگکوک نبود. حداقل حالا و با این حجم از احساسات ضد و نقیض همچین چیزی لایق هیچکدامشان نبود.

جونگکوکی که در اوج تاریکی برای نفس کشیدن تقلا میکرد، حقش شنیدن این حقایقِ زشت نبود.
حتی قلب پوسیده‌ی یونگی توان هضم برادریِ "معشوقه‌های جاودان" را نداشت.
چطور راحت "بابا" صدا شدن مردک توسط کوک را باور میکرد و با خیال راحت پلک میزد؟ امکانش نبود!

دنیا آنچنان بی‌رحم نبود، این مردمان بودند که گناهانشان را به پای دنیا نوشتند.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
روی کاناپه‌ی وسط پذیرایی نشسته بود و در حین انتظار کشیدن برای جیمین، به گوشه ای خیره شده بود.

جیمین با آن دفتر نیمه سوخته برگشت و به سمت دستات تهیونگ پرتاب کرد.

با فرود امدن دفتر روی دستانش به خودش آمد. نگاهی به جلد سوخته دفتر انداخت.
آتش با آن دفتر زبان‌بسته کاری کرده بود که همانند میراث های بجا مانده از قرن‌ها پیش شده بود.

جیمین: تا بیای سعی کردم بخونم ولی خوندنش هم سخته‌. اکثر جملات در اثر سوختگی ناقصند.

بی مقصد شروع به ورق زدن کاغذ‌ها کرد.
راست میگفت؛ نوشته ها هیچ سر و تَهی نداشتند.

کتاب به دست بلند شد و به سمت درب خروجی حرکت کرد.

جیمین: کجا میری؟

تهیونگ: نمی تونم بشینم نوشته های نصفه و نیمه رو ترجمه کنم و منتظر باشم تا اون مرتیکه هر غلطی خواست باهاشون بکنه.

جیمین:صبر کن ببینم...مرتیکه؟!

از قدم برداشتن صرف نظر کرد و نفسش را با صدا بیرون فرستاد. به سمت جیمین برگشت و با چشمان به خون نشسته اش دهان باز کرد؛

تهیونگ: بابام...بابای لعنتیم!

تعجب از صورت جیمین میبارید و نمیدانست چطور این قضیه را هضم کند.
دست های تهیونگ روز شانه‌های رفیق نشست و حرف اخرش را زد؛

تهیونگ:میخوام برای بار آخر تمام این قضایا رو تموم کنم‌. میدونم هر چی کشیدین تقصیر من بوده. میدونم چه آدم پست و حقیری هستم...ولی فقط میخوام درستش کنم. میخوام تمومش کنم...حتی به قیمت جونم.

جیمین:تهیونگ...

تهیونگ:هیس...متاسفم جیمین. از صمیم قلبم برای اینکه آدمِ کثیفی مثل من تو زندگیت بوده متاسفم‌. امشب یونگی برمیگرده...خودم راهیش میکنم...خودم میفرستم و ازش میخوام همیشه حواسش بهت باشه ولی تو...
اگه...اگه نرسیدم...ازت میخوام چشم از کوک برنداری، ازت میخوام مسئولیت نیمه تموم منو به دوش بکشی و نزاری جسم و روحش خراشی برداره.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 07, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

I'm in pain 2Where stories live. Discover now