𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎𝟕🍷

562 84 31
                                    

با سردرد وحشتناکی که عوارض مستی شب گذشته بود، از اعماقِ خواب بیرون آمد.

نگاهی به اطراف انداخت و از موقعیت خودش با خبر شد.

چشم هایش را بست تا به دیشب فکر کند و اتفاقات شب گذشته را بیاد آورد.

بیرون زدن از محل کار...دفتر وکالت...دیدار با اینسوک...فریاد...بار...الکل...و؟

با دست هایش به پیشانی اش فشار وارد کرد تا چیز های بیشتری به یاد آورد.

چیز زیادی بعد از مست شدنش بیاد نداشت...فقط لحظاتی نامفهوم از حرف های تکه تکه و ناقص در ذهنش نقش بسته بود.

یک آن لحظه ای از جلو چشمانش رد شد که باورش برایش سخت بود.

هوسوک:چه غلطی کردی هوسوک...

موبایلش را از جیبش بیرون کشید و بی توجه به ساعت(۸:۴۵) به رایلی زنگ زد؛

رایلی:سلام.

هوسوک:س..سلام...بیمارستانی؟

رایلی: نه. امروز آخر هفته اس و همه جا تعطیله جناب.

هوسوک هول شده پاسخ داد؛

هوسوک:اوه..اره اره درسته. پس میشه بیای خونه ی کوک. کار واجب دارم.

رایلی:چر...

هوسوک:لطفا!

رایلی:باشه. تا چند دقیقه دیگه اونجام.

هوسوک:ممنون...خیلی ممنون.

رایلی: فعلا خداحافظ.

هوسوک: مواظب باش. خدافظ.

._._._._._._._._._._

۲۰ دقیقه از زمان تماسش با رایلی می گذشت و از آن لحظه تا کنون، هوسوک فقط اتاق را متر میکرد و سعی می کرد شب قبل را کامل به یاد بیاورد.

هر چند هر چه بیشتر فکر میکرد، نفرتش نسبت به خودش بیشتر میشد.

با تقه ای که به در خورد به خودش آمد و با "بفرمائید" ی اجازه ی ورود را صادر کرد.

رایلی بی هیچ حرفی وارد اتاق شد و سرش را به نشانه سلام تکان داد.

در دل رایلی بر خلاف ظاهرش آشوب بپا بود. حرف های هوسوک مو به مو، کلمه به کلمه در ذهنش ثبت شده بود و هر از گاهی تکرار میشد.

هوسوک دستپاچه شده بود و حتی متوجه حرکاتش نبود.

به سمت رایلی رفت و با گرفتن دست هایش او را روی تخت نشاند.

کلافه دستی به موهایش کشید و یک بار به دور خودش چرخید.

جلوی دختر زانو زد و به چشم هایش خیره شد. و امان...امان از قلب عاشق دختر که....

با دودلی و کمی مکث پرسید؛

هوسوک:میشه همراهیم کنی؟

رایلی:برای؟

I'm in pain 2Where stories live. Discover now