بابا!؟
اشتباه شنیده بود دیگر؟
تنها واژه ای مشابه بود حتما؟ ها؟
دهانش از شدت تعجب باز مانده و نگاهش جونگکوک را به آغوش میکشید. مرد رو به رویش قاتل مادر و پدرش بود...نه پدرِ جونگکوک!
جونگکوک نمیتوانست با چنین نامردی نسبت داشته باشد...در واقع نباید!
ولی چرا؟...چرا رگه هایی از چهره مردک قاتل درون چهره ی بی نقص جونگکوک دیده میشد؟ و بدتر از آن...چرا پسرک به تهیونگ شباهت داشت؟
نه نه نه نه...
ذهنش پر شده بود از جواب ها منفی به سوالاتی با بار منفی..جونگکوک:با..بابا...من..من...
_تو چی عزیزم؟فرار کردی و انتظار تنبیه شدنت رو میکشی...درسته؟
با شنیدن صدا نحس آن مرد از فکر بیرون آمد و نگاهش را به سمت صدا داد. به نقطه ای که مردک شیاد با لبخندی مضحک به سمت پسرک قدم بر میداشت و پسرک با ترسی آشکار خودش را روی زمین به عقب میکشید.
خواست به سمت مرد هجوم ببرد که قلدر بالا سرش مانع از هرگونه حرکتی شد.
یونگی:دست بهش بزن تا روزگارت رو به آتیش بکشم...
مرد از حرکت ایستاد و خنده ای زشت و وقیح از میان دندان هایش بیرون داد. نگاهی کثیف و پرانتقام به یونگی انداخت و همچون نگاهش، دهان کثیفش را به راه انداخت؛
_شنیده بودم میگن برادر گوشت برادر رو هم بخوره ولی استخونشو دور نمیندازه...نه، مثل اینکه واقعیته!
چرا ذهنش تحمل این همه اطلاعات کوتاه را نداشت. برادرِ میان حرفهایش چه صیغه ای بود؟
_تو خواستی از من انتقام بگیری ولی دقیقا همون کاری رو کردی که من میخواستم...هر بلائی که خواستی سر جونگکوک اوردی...با نقشه ات روح و روانشو بهم ریختی...زندگی شو سیاه کردی...ولی مین میدونی چیکار نکردی؟....استخوان برادرتو دور نریختی!
برادر؟!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ساعت ۳:۴۵ بامداد بود...هوسوک با لپتاپ سر و کله میزد ک تهیونگ با چشمانی قرمز شده از بی خوابی مشغول فکر کردن به پسرک بود.
هر چه مانع برای رسیدن به جونگکوکش بود را در ذهن بخاطر میسپرد و آن ها را همچون پازل کنار میچید اما نتیجه ای نداشت.هیچ ردی از آن دو پسر نبود که نبود...و تنها رد قدم های معشوقه بود که از روی قلب مرد عبور و او را از دیدن چهره اش دریغ کرده بود.
فکر میکرد و فکر میکرد...در ذهنش به گذشته و آینده و حال سفر میکرد تا قدری به سر نخ برسد...به سرنخی سوخته که خاکسترش در هوا پخش شده بود.
خاطره ای مانده بود که مرور نکرده باشد؟
... و باری دیگر زمان را به عقب کشید و به مکالمه اش با پدر فکر کرد؛
" به دنبال پیر مرد به سئول رفت...اما پیرمرد غیب شده بود...خشم جانش را فرا گرفت...به سوهو حمله کرد و با خشم او را بازخواست کرد...تلفنش زنگ خورد...پدرش بود!"
YOU ARE READING
I'm in pain 2
Fanfiction❌ادامه فیک اینجا آپ میشه چون واتپد اجازه نمیده توی بوک اصلی آپ کنم از پارت 98 به بعد رو اینجا دنبال کنید چنل تلگرام هم جوین شید ممکنه باز هم مشکلی پیش بیاد @iminpain_sevda ~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~ 𝑵𝒂𝒎𝒆:[!درد دارم...مَستر] 𝑴𝒂𝒊𝒏𝑪𝒐𝒖𝒑...