عروسی

677 124 220
                                    

روبه روی آینه ی قدی اتاق ایستاده بود و بدون اینکه نگاهی به خودش بندازه، با کروات قرمز رنگ روی لباسش درگیر بود که صدای دوست موقرمزش رو از پشت سرش شنید:

× یکم بیشتر فکر کن جین... اگه...

_ من میرم جانگکوک و تصمیمم رو گرفتم.

بین حرف دوستش پرید و اجازه ی دوباره سست کردنش رو بهش نداد... سرش رو بالا برد و نگاهی به چهره ی شکسته شده ی خودش انداخت... داخل چشمهاش پرده ای نازک تشکیل شد که مانع درست دیدن خودش میشد ولی با فرو دادن غده ای که تا اواسط گلوش بالا اومده بود، چشمهاش رو بست و اجازه ی فرو ریختنش رو نداد...

× پس حداقل چیزی بهش نگو.

صاحب خونه ای که چندماهی مهمانش بود، با گرفتن بازوش گفت و جین با نفسی عمیق که کشید، به چشمهای مقابلش خیره شد:

_  تهیونگ به خاطر من جنگید... تمام تلاششو کرد حتی وقتی ...

چشمهاش رو دوباره محکم بست و با باز کردن دوباره اش ادامه داد:

_ حتی وقتی که خواستگاری خواهرش رفتم... بازم عقب نکشید و برام جنگید... منم باید ...

× تو توی کل این سه ماه همینکارو کردی ولی بسه دیگه... دیگه خودتو تحقیر نکن... تو این سه ماه، حتی یه بار نگاهت کرده؟؟ جواب یکی از تماسات رو داده؟؟ وقتی جلوی گروه فیلمبرداری ...

تحمل شنیدن حرفهایی که این چندوقت ذهنش رو خورده بودند، نداشت و بین حرفهای پسر غرید:

_ بس کن... خودم همه ی اینا رو میدونم، نیازی نیست تو بهم بگی.

لب پایینش میلرزید و چشمهاش رو محکم به چشمای دوستش دوخته بود...

_ من میرم...

بازوش رو محکم کشید و با رها شدنش به سمت در حرکت کرد...




درهای بزرگ سالن سفید رنگ باز شدند و دسته های دونفره ی افرادی که به صورت منظم، بالباسهای پر زرق و برق اشرافیشان، مشغول رقصیدن باهم بودند، اولین چیزی بود که به چشم میخورد...
نور پردازی سفید و طلایی رنگ سالن، انبوه گلهای رز سفید و زردی که اطراف سالن گذاشته شده بود، با کنده کاری های ظریف عمارت بزرگ کیم، همخونی عجیبی پیدا کرده بودند و هرکسی رو که وارد میشد، مجذوب خودش میکرد و هیچکس متوجه پسری مومشکی که گوشه ی سالن ایستاده و درحالیکه جام نوشیدنی قرمز رنگ رو به لبهاش نزدیک میکرد،  به جایی اواسط میدون رقص خیره بود، نمیشد...

نگاهش، قفل پسری با موهای موج دار و کت و شلواری همرنگ شب بود که در حال رقص با دختری، بلند میخندید و هر از گاهی سرش رو برای افراد کنارش تکون میداد...

قلبش فشرده بود و پشیمون از حتی به دنیا اومدنش، جام داخل دستش رو تکون میداد که کسی از پشت به سمت خودش چرخوندش:

You owe me a danceOù les histoires vivent. Découvrez maintenant